پس از آنکه حکومت عراق و حجاز به دست معاويه افتاد و خليفهي ستمکار و زورگوي شام، عهدنامهي صلح با امام را زير پا انداخت و به تمام قول و قرارهاي خود پشت پا زد و شرطهاي امام را ناديده گرفت، امام چندي را در کوفه ماند و سپس به سوي مدينه کوچ کرد. پيش از آنکه آنحضرت به مدينه برود، در کوفه، هر روز گروهي تشنهي علم و دانش امام، از راههاي دور و نزديک به خدمتش ميآمدند و از حضور مبارکش درسها ميگرفتند و سودها ميبردند. ياران معاويه، از جمله عمروعاص، وليد بن عقبه و عتبه بن ابوسفيان به رفت وآمدهايي که به خانهي امام ميشد، گمان بد بردند و به وحشت افتادند که مبادا انديشه هاي پاک امام بر آن مردم تأثير بگذارد و آنها را از ظلم و ستمهاي معاويه آگاه سازد. براي همين، پيدرپي معاويه را وادار ميکردند که توطئهاي بچينند و امام را از نظر مردم بيندازند و آنحضرت را در برابر مسلمانها خوار و ذليل گردانند. آنها به معاويه ميگفتند: «اي ابا يزيد! مهماني شاهانه و بزرگي ترتيت بده و همهي سران قبايل و بزرگان کوفه را به اين مهماني دعوت کن و حسن را هم بخوان تا در اين مهماني بزرگ شرکت جويد. ما در اين مجلس از پيش آماده شده، با او به گفتوگو مينشينيم و بحث و جدل ميکنيم. در بين گفتوگوها کاري ميکنيم که او و پدرش علي بن ابيطالب در بين مردم، قاتل عثماني معرفي شوند. اگر در انجام اين کار موفق شويم، از احترام و بزرگي او در بين مردم کاسته خواهد شد و ديگر حنايش پيش مردم رنگ نخواهد داشت. گفتارش نيز مثل سابق بر دلها نخواهد نشست و براي هميشه، ابهت، عظمت و شکوه او در بين مردم خواهد شکست!»
معاويه که مردي سياستمدار، باهوش و زيرک بود، بيش از اطرافيانش با شخصيت بزرگ امام آشنايي داشت و به خوبي ميدانست که گفتوگو و بحث و مجادله با آنحضرت، کار هر کس و ناکسي نيست. چرا که او فرزند علي و فاطمه بود و نوهي رسولالله. براي همين، خطاب به اطرافيانش گفت: «فراموش کردهايد که حسن، زباني گويا و بياني رسا دارد؟! شما اگر با او گفتوگو کنيد و به بحث و جدل با وي بنشينيد، حتما شکست ميخوريد. به علاوه، اگر او را به ميهماني بخوانم، به عنوان ميزبان مجبور خواهم بود که او را در بيان سخنانش آزاد بگذارم و به او ميدان دهم تا هر چه که سزاوار آن هستيد، به شما بگويد!»
عمروعاص با تعجب پرسيد: «ابا يزيد! آيا تو به راستي بيم داري که باطل او بر حق ما پيروز شود؟!»
معاويه با لحني عصباني و در عين حال کنايهآميز گفت: «آه احمقها! اگر نميدانيد، بدانيد که شما نميتوانيد اهل بيت را سرزنش کنيد و از آنها بد بگوييد و ننگ و رذالت و خواري را به آنان نسبت دهيد! شما فقط بايد بکوشيد که کشته شدن عثمان را به پدرش علي و او نسبت دهيد. فقط همين. بايد بار ديگر
پيراهن عثمان را علم کنيد تا شايد بتوانيد به پيروزي دست يابيد. همهي حرفهايتان بايد روي همين موضوع بچرخد و اين را بايد در بين مردم هم جا بيندازيد که علي از سه خليفهي پيش از خود ناراضي بود؛ يعني از ابوبکر، عمر و عثمان!»
امام عزم کرده بود که کوفه را به قصد مدينه ترک گويد. ياران معاويه ميکوشيدند تا معاويه را راضي کنند که پيش از رفتن آنحضرت از کوفه، آن مهماني کذايي را ترتيب بدهد. معاويه بالاخره قبول کرد و مهماني بزرگي ترتيب داد. او همهي بزرگان کوفه را به اين مهماني دعوت کرد و پيکي هم به سوي امام حسن فرستاد تا آنحضرت را هم به مهماني فراخواند.
امام که از پيش ميدانست آنها از ترتيب دادن اين مهماني چه هدف و نيت کثيفي دارند و نيز از آنجا که کمترين ترس و واهمهاي از بحث و جدل با آنها در دل نداشت، تصميم گرفت که در آن مهماني شرکت کند. در زماني که حضرت لباسهايش را ميپوشيد و آماده ميشد، زير لب زمزمه کرد: «بار الهي! از تو ياري ميجويم تا با نيروي تو بر آنها پيروز شوم. از شر آنها به تو پناه ميبرم و از تو ياري ميخواهم. پس مرا در برابر آن پليدان حفظ کن و هر گونه که خود صلاح ميداني،همان کن،اي مهربانترين مهربانان!»
امام وقتي وارد مجلس ميهماني شد، معاويه از جا برخاست، با آنحضرت سلام و احوالپرسي کرد و خوشامد گفت. امام نگاهي معنيدار به معاويه انداخت و با لحني کنايهآميز فرمود: «خوشامد گفتن و سلام کردن به مهمان، علامت امنيت و سلامت براي مهمان است!»
امام در همان لحظهي ورود، ضربهي بزرگي بر معاويه و يارانش زد که يعني: «از توطئههايتان و هدف از برگزاري اين مهماني کذاييتان خبر دارم!»
معاويه و يارانش هم همگي دانستند که منظور امام چيست؟ آنها دانستند که امام از همه چيز آگاه است و حيرتزده به يکديگر نگاه کردند. معاويه با لحن گستاخانهاي گفت: «حسن بن علي! من بنا به درخواست و خواهش اين جماعت،
تو را به اينجا کشاندهام. اينها ادعاهايي دارند و در اين مجلس ميخواهند از تو اعتراف بگيرند که عثمان، خليفهي سوم مسلمانها به دست پدرت علي بن ابيطالب و تو کشته شده است. خود من دربارهي حرفهاي تو و آنها قضاوتي نميکنم. پس، حرفهاي اين جماعت مدعي را بشنو و پاسخ بده! نگران هيچ چيز هم مباش! زيرا من که ميزبانم و در اين مجلس حضور دارم، اجازه نميدهم که هيچ گزند و آزاري از سوي آنها ببيني!»
معاويه گمان ميکرد که با اين سخنان ميتواند امام را فريب دهد. او با زيرکي ميخواست خود را از نتيجهي اين بحث و جدلها بر کنار دارد تا اگر امام پيروز و سربلند شد، او بگويد که من با اين جماعت نيستم و من فقط به درخواست آنها جواب مثبت دادم و اين ميهماني را برگزار کردم. معاويه نيز مانند ياران گمراهش، از جوهرهي وجود مقدس امام حسن به اندازه کافي خبر نداشت و گويا او نيز فراموش کرده بود که حسن فرزند علي است. فرزند کسي که هرگز زير بار حرف زور نميرفت… و فرزند رسولخداست. فرزند کسي که نور را در مقابل ظلمت و گمراهي عربستان هديه آورد و مردم را از تاريکي گمراهي، به روشنايي ايمان هدايت فرمود.
امام پوزخندي زد و در پاسخ آن حرفهاي مکرآميز معاويه فرمود: «اي معاويه پسر ابوسفيان! اين خانه، خانه ي توست! اجازه هر گونه کاري و حرفي در اين خانه، با توست. اگر تو خواهش اطرافيانت را قبول کردهاي، معنياش جز اين نيست که تو هم با آنان همداستاني و من از اين کار زشتي که تو مرتکب شدهاي، شرم دارم. اگر بگويي به اين کار راضي نبودهاي و آنها بر تو پيروز و غالب شدند و تو را با زور به اين کار واداشتند، از اين ناتواني و بيچارگي تو در برابر زيردستانت شرم دارم. حال به من بگو به کدام يک از اين دو حالت اعتراف ميکني؟ من اگر ميدانستم و خبر داشتم که چنين افرادي درمجلس مهمانيات هستند و همه هم بر عليه من بسيج شدهاند، من نيز کساني را در رديف و مرتبهي آنها – از بين عبدالمطلب – ميآوردم. ولي بدان که من، هرگز از تو و اين
مگسهاي گرد شيريني، ترس و بيمي به دل ندارم؛ بلکه ميدانم که اينها جملگي از من بيم و وحشت دارند؛ و گرنه لازم نبود که اين همه افراد براي بحث و جدل با من، خود را آماده کنند. البته به آنان حق ميدهم که وحشت کنند و بترسند؛ زيرا خداوند يکتا، بخشنده و مهربان، ولي من است. همان خداوندگاري که قرآن را بر رسول گرامياش – که جد من است – نازل فرمود!»
سکوتي مرگبار و کشنده بر مجلس معاويه سايه افکند. ياران معاويه روزها و شبها دور هم نشسته و انديشيده بودند و با يکديگر مشورت کرده بودند. آنها اتهامهايي را از پيش، ساخته و پرداخته بودند که حال ميخواستند آن اتهامهاي بيمورد و بياساس را بر امام حسن ببندند.
آنها هر يک به ترتيب، اتهامي را به امام و پدرش علي (عليهالسلام) نسبت دادند و امام با حوصله و دقت به حرفهاي آنها گوش داد تا در سرانجام کار، با پاسخهاي خوب، منطقي و محکم، يکيک آنها را رسوا کند. مهمترين اتهامهايي که آنها از پيش انديشيده بودند، چنين بودند:
– بنياميه، در جنگ بدر هفده کشته داد که بابت آن کشتهها بايد از بنيهاشم انتقام گرفت و به همان تعداد ازاهل بيت آنها کشت!
– اي حسن بن علي! تو ادعا داري و بارها – اينجا و آنجا – گفتهاي که تو براي امر خلافت، سزاوارتر از معاويه، فرزند ابوسفياني؛ در حالي که تو نه خرد و دانش اين کار را داري و نه توانايي خلافت کردن بر مردم را!
– پدرت علي به خاطر دنياپرستي و سلطنتطلبي، از عثمان، خليفهي سوم، انتقادهاي بسيار ميکرد و در کشته شدن او شرکت داشت. اگر ما بخواهيم در کشته شدن عثمان، خليفهي سوم مسلمانها يک نفر را قاتل و مسؤول انتخاب کنيم، آن يک نفر، بيشک جز علي، کس ديگري نيست؛ يعني پدر تو علي بن ابيطالب!
– حسن! ما تو را به اينجا فراخواندهايم تا به تو و پدرت علي، دشنامهاي بد و زشتي – که سزاوار آنيد – بدهيم. هر چند که خداوند متعال، پدرت را به سزاي
اعمالش رساند و ما را از انتقام کشيدن از او بينياز ساخت و بلاي خوارج را به جانش انداخت. ولي اگر تو به دست ما کشته شوي، هر گز گناهي بر ما نخواهد بود و مردم هم ما را سرزنش نخواهند کرد؛ زيرا همه ميدانند که ما بر حقيم و شما بر باطليد!
– اي حسن! پدرت علي، ابوبکر – خليفهي اول مسلمانها – را مسموم کرد و در واقعهي قتل عمر بن خطاب – خليفهي دوم – نيز دست داشت. همهي ما بر اين قضيه به خوبي آگاهيم!
– اي حسن! پدرت علي، حتي با رسولخدا هم دشمني و کينه داشت. او با همه دشمني داشت. او شمشيري بلند و زباني گويا داشت. با شمشيرش زندهها را ميکشت و با زبانش مردگان و زندگان را متهم ميساخت!
– حسن! تو و پدرت، در قتل خليفههاي پيشين شرکت داشتيد! با ابوبکر، به درستي و از صميم قلب بيعت نکرديد. در حکومت عمر کارشکني بسيار کرديد! عثمان را بيرحمانه کشتيد و خونش را روي قرآن ريختيد! عثمان بسيار مظلومانه کشته شد.و اکنون، معاويه، به عنوان ولي آن مقتول مظلوم و بيگناه، بايد انتقامش را از تو بگيرد!
اتهامها چنان جسورانه و گستاخانه مطرح ميشدند و براي اثبات آن اتهامهاي بياساس چنان دلايل باطلي آورده ميشد که اگر يک نفر انسان عادل و باانصاف و عاقل در آن جمع ميبود، از شنيدن آن دروغهاي بياساس، خندهاش ميگرفت و گمان ميبرد که آنها قصد مزاح مسخرهاي دارند و نسنجيده سخن ميگويند. امام در همهي مدتي که آنها بر او و پدر گراميش اتهام پشت اتهام وارد ميکردند، ساکت و صبور بود و اجازه ميداد تا آنها عقدههاي قلب بيمار و سياهشان را بيرون بريزند و حرفشان را بزنند. وقتي حرفهاي احمقانهي آن کوردلان از خدا بيخبر و آن ابلهان خيرهسر تمام شد، امام از جا برخاست. نگاهي تيز و کوبنده به يکايک مهمانان انداخت و آنگاه با بيان محکم، رسا و زبان کوبنده و گوياي خود، نقاب از چهره يکايک آن جماعت برداشت و آبروشان را
برد. هر کدامشان را پيش ديگر مهمانها خوار و ذليل ساخت و خيانتها و گناههاي بزرگي را که پيشتر مرتکب شده بودند و پس از گذر زماني نسبتا طولاني از يادها رفته بودند، به يادشان آورد. آن ناجوانمردان چون ديگر دليلي در برابر سخنان امام نداشتند، ذليل شدند و جملگي انگشت ندامت و پشيماني گزيدند که چرا اصلا آن تهمتها را به امام زدند تا اينگونه بيآبرو شوند.
امام ابتدا به معاويه فرمود: «خدا را شکر ميگويم که هدايت و راهنمايي اولين و آخرين شما را بر عهده اولين و آخرين ما گذاشت!»
اين سخن کوتاه ولي پربار و شيواي امام، معاويه را چنان شرمگين و خشمگين ساخت و که چهرهاش برافروخته شد و دندانهايش را از شدت خشم و شرم بر هم فشرد. ولي چون جوابي نداشت، ساکت ماند؛ چون دليلش نماند، ذليل شد. امام با صدايي بلند و رسا که همهي جمع بتوانند بشنوند، فرمود: «اي معاويه! اين گروه احمق و نادان به من ناسزا نگفتند و اين ابلهان کوردل نبودند که به من و پدر بزرگوارم تهمتهاي ناروا و ناجوانمردانه زدند؛ بلکه اين تو بودي که آن ناسزاها را به من گفتي و آن تهمتها را به من و پدرم زدي! زيرا که تو با زشتي و پليدي بزرگ شدهاي و تربيت يافتهاي. از کودکي همراه پدرانت به سوي باطل شتافتهاي و اخلاق فاسد در جان و روحت ريشه دوانده است. از همين روست که تو همواره با محمد رسولالله و خاندان شريفش دشمني ميورزي. چون از زمرهي بدان هستي، با شنيدن نام خوبان ميلرزي. اي معاويه! به خداوند سوگند که اگر ما هم اکنون در مسجد پيامبر گرامي اسلام ميبوديم و مهاجرين و انصار[۱] هم در اطراف ما جمع ميبودند، تو و اين ياران تو چنين جسارت و گستاخي نداشتيد که اينگونه تهمتهاي ناروا به ما بزيند و چنان دشنامهاي زشتي را دربارهي من و پدرم بر زبان نميرانديد. اگر هم چنين جسارت و گستاخي از خودتان نشان ميداديد، بيشک زنده از مسجد بيرون نميرفتيد!»
امام حسن مکث کوتاهي کرد و سپس فرمود: «اي معاويه! تو را به خداوند سوگند ميدهم که بگويي آيا ميداني آن کسي را که دشنام داديد و از او به بدي
و زشتي ياد کرديد، به سوي هر دو قبله خدا نماز خوانده است؟ در حالي که تو نسبت به هر دو قبله کافر بودهاي و لات و عزي[۲] را عبادت ميکردي! تو و پدرت! و يارانتان! آيا به ياد ميآوري؟»
امام سپس رو به ياران معاويه کرد. همه، نفسها را در سينه حبس کردند. چون ميدانستند که امام حسن حالا يک و يک آنها را رسوا خواهد کرد. امام رو به آنها گفت: «اگر خدا را واقعا ميشناسيد و به او اعتقاد داريد، به خداوند سوگندتان ميدهم و از شمان ميپرسم که آيا علي بن ابيطالب، پدر من، نخستين کسي نبود که در جنگ بدر، پرچم اسلام را بر دوش گرفت؟ آيا همين معاويه، فرزند ابوسفيان نبود که علم کفر را بر دوش داشت و با خود پيش ميبرد و جنگ با پيامبر اسلام را بر خودش واجب ميشمرد؟ بگوييد! آيا علي، بعد از خديجه نخستين کسي نبود که به پيامبر اسلام ايمان آورد؟ ميتوانيد منکر شويد که علي در جنگ احد و احزاب همراه پيامبر بود و پرچم اسلام را بر دوش داشت؟ نميتوانيد منکر شويد که همين معاويه – که بر مسند قدرت نشسته است – در جبههي کفر بود و علم کفر را بر دوش گرفته بود، پيامبر در همهي جنگها از پدرم خشنود بود و دعايش ميکرد و در تمام جنگها از دست معاويه و پدرش ابوسفيان خشمگين بود ونفريشان ميکرد و لعنتشان ميکرد!»
امام لحظهاي کوتاه ساکت ماند و آنگاه فرمود: «آيا فراموش کردهايد شبي را که ابوسفيان و يارانش – که دشمنان خدا و پيامبر خدا بودند – قصد به شهادت رساندن پيامبر را کردند و پدرم علي در بستر آن حضرت خوابيد و پيامبر همراه يارش ابوبکر – خليفهي اول – خودش را ازدست مشرکان نجات بخشيد؟! آيا فراموش کردهايد که از سوي خداوند متعال آيهاي دربارهي همين فداکاري پدرم براي نجات پيامبر نازل شد؟ آيا کسي جز علي در آن روزها پيدا ميشد که چنين کار عظيمي بکند و جان خود را به خاطر رسولخدا در خطر اندازد؟! شما را به خداوند سوگند، آيا به ياد ميآوريد که پيامبر وقتي بنيقريظه و بنينضير را محاصره کرد، چه فرمود؟ يادتان هست؟ حتما به ياد داريد. نميتوانيد منکرش
شويد! پيامبر که قبلا پرچم جنگ را به دست بعضي از ياران خود – ابوبکر، عمر و… – سپرده بود و آنها نتوانسته بودند کاري از پيش ببرند، فرمود: «پرچم جنگ را فردا به دست کسي خواهم سپرد که خدا و پيامبرش را دوست دارد. خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. او جنگجويي است که هرگز پشت به دشمن نميکند. از جنگ نميگريزد و جز با پيروزي برنميگردد!»
امام مکثي کرد و نگاهش را در بين جمع گرداند و آنگاه فرمود:
«ابوبکر، عمر و ديگران، همه نگران بودند که اين مرد چه کسي است؟ خودشان که نبودند. چون دراين کار شکست خورده بودند. علي را هم از آن جهت که به چشمدرد شديدي مبتلا شده بود و قادر به ديدن نبود، به حساب نميآوردند. پس آن مرد خدا چه کسي بود؟ و شما خوب ميدانيد که او چه کسي بود! همانطور که فرداي آن روز، عمر و ابوبکر و ديگران دانستند که آن مرد خدا که بوده است. فرداي آن روز، پيامبر دستور داد که علي را بياورند. عمر و ابوبکر و ديگران به حيرت افتادند و خدمت پيامبر عرض کردند: «يا رسولالله! مگر خبر نداريد که علي چشمدرد شديدي گرفته و خانهنشين شده است. او نميتواند بيرون بيايد؛ چه رسد به آن که در جنگ شرکت جويد.» پيامبر فرمود: «ميدانم. ولي با اينحال، او را خبر کنيد تا بيايد!»[۳] .
رفتند و علي را خبر کردند و او آمد. پيامبر از آب دهان مبارک خود به چشم پدرم ماليد درد چشم در همان لحظه کاملا بهبود يافت و گويي که اصلا چشمدردي نداشته است. پيامبر، پرچم اسلام را بر دوش او گذاشت و او را روانه کرد. علي رفت و با سربلندي و پيروزي بازگشت.. اي معاويه! تو آن روز در مکه بر دشمني با خدا و پيامبر خدا اصرار ميورزيدي و با سپاه خدا ميجنگيدي! آيا از تو و پدرت و دشمنيهايتان با رسولخدا بازهم بگويم؟ آري؟ باز هم بگويم؟
يا اين که….»
معاويه حرفي نزد و شرمگين سر به زير افکند. امام فرمود: «شما را به خدا سوگند، آيا به ياد ميآورديد که پيامبر خدا در حجهالوداع و در بازگشت از آخرين
مراسم حجش در غدير خم، خطاب به مسلمانان دربارهي علي بن ابيطالب چه فرمود؟ آيا ميتوانيد انکار کنيد که پيامبر چنين نکرد و دربارهي پدرم علي چنان نفرمود؟ حتما به يادتان هست که از جهاز شترها منبري ساختيد و پيامبر اسلام بالاي آن رفت و دست پسر عمويش علي را گرفت و بلندش کرد و فرمود: «بعد از من علي جانشين من و مولاي شما مسلمانهاست.»
و آيا نفرمود: «هر کسي مرا دوست دارد، علي را دوست بدارد. هرکس را که من مولاي اويم، علي مولاي اوست!»
و باز فرمود: «خدايا! دوست بدار دوستدار علي را و دشمن بدارد دشمنان علي را.»
آيا شما به اين وصيت روشن و آشکار رسولخدا عمل کرديد؟ در روز قيامت براي اين رفتارها و کردارهايتان چه پاسخي خواهيد داشت؟ وقتي با پيامبر روبهرو شويد و به اعمالتان رسيدگي شود، چه پاسخ خواهيد داد؟» معاويه و يارانش باز هم سرافکنده خاموش ماندند و لب باز نکردند؛ زيرا همهي آنچه را که امام حسن ميفرمود، به ياد ميآوردند و ميدانستند که علي کيست و چه مقامي پيش رسولخدا دارد. آنها به خوبي هم ميدانستند که معاويه کيست، فرزند کيست و….
امام ادامه داد: «شما را به خدا سوگند، آيا به ياد نميآوريد که اصحاب و ياران پيامبر، آن روز در حضور رسولخدا، جانشيني علي را به او تبريک گفتند؟ خليفههاي پيش از پدرم، از نخستين کساني بودند که جانشيني پدرم را تبريک گفتند.»
امام سپس رو به معاويه برگشت و اينگونه فرمود: «و اما تو اي معاويه! حتما به خوبي به ياد داري که در جنگ احزاب، پدرت ابوسفيان بر شتري سرخ سوار بود و مردم را به جنگ عليه رسولخدا و مسلمانان تشويق ميکرد. در حالي که تو شتر او را ميراندي و بردارت عتبه که هماکنون در اين مجلس حضور دارد، مهار شتر را ميکشيد. آيا ميتوانيد اين مطلب را انکار کنيد؟ اگر من دروغ ميگويم،
بگوييد! حتما به ياد ميآورديد که وقتي رسولخدا شما سه تن و آن شتر سرخ را ديد، هر سهتان را باخشم و غضب تمام نفرين کرد و فرمود: «خدايا! سواره، راننده و مهار گيرندهي اين شتر را از رحمت خود دور گردان!» آيا يادت هست؟»
معاويه شرمزده سر به زير افکنده و زير لب با خود چيزهاي گفت که هرکسي نشنيد. شايد بر خود وياران خود نفرين و لعنت ميفرستاد که آن مهماني کذايي را ترتيب داده بودند و لابد در دلش ميگفت: «عجب خطايي کرديم و عجب غلطي! آمديم او را بيآبرو کنيم، خود بيآبرو شديم.آمديم حسن را خراب کنيم، خود خراب شديم. خوار و ذليل و پشيمان شديم!»
امام به سخنان خود چنين ادامه داد:
– شما اي ياران وفادار معاويه که در خطاها و گناههاي او شريک هستيد! به خدا سوگندتان ميدهم، آيا به ياد ميآوريد که رسولخدا هفت بار و در هفت مکان، بر ابوسفيان لعنت فرستاد و نفرينش کرد؟ آيا کسي هست که بتواند اين موضوع را انکار کند؟ موضوعي که همه از آن باخبرند! آيا ميخواهيد به يادتان بياورم که آن هفت بار لعنت بر ابوسفيان، در کجا و کي اتفاق افتاد؟ ميگويم! يک بار بيرون از مکه و در نزديکي طائف. زماني که پيامبر مشغول صحبت با عدهاي از قبيله بنيثقيف بود و داشت آنها را به دامان پر مهر اسلام فراميخواند. در آن لحظهها بود که ابوسفيان ناگهان پيش آمد و به پيامبر خدا دشنام داد و آن حضرت را ديوانه و دروغگو خطاب کرد. حتي به سوي رسولخدا حمله برد؛ ولي موفق نشد به آن حضرت دست يابد و صدمهاي به او بزند. پيامبر در حضور آن مردم بر ابوسفيان لعنت فرستاد و فرمود: «لعنت خدا و لعنت پيامبرش بر تو با اي ابوسفيان!»
يک بار ديگر وقتي پيامبر فرمان داده بود کاروان قريش را که از شام ميآمد، توقيف کنند و در عوض مالهايي که آنها از مسلمانها گرفته بودند، اموال آن کاروان را بگيرند؛ ابوسفيان کاروان را از بيراهه به سوي مکه فراري داد و بعد با گرد آوردن ثروتمندان و کافران مکه، جنگ بدر را تدارک ديد. رسولخدا نفرينش
کرد و لعنتش فرستاد.
و نيز در جنگ احد که ابوسفيان در برابر اين فرمايش پيامبر که: «خداوند، ولي ماست و شما را ولي و سرپرستي نيست!» گفت: «ما بت عزي را داريم و شما چنين بت بزرگي نداريد!» در آن روز، هم خداوند و هم پيامبر – هر دو – بر او لعنت فرستادند. در جنگ احزاب نيز پيامبر او را نفرين کرد و بر او لعنت فرستاد و هم چنين در روز صلح حديبيه، ابوسفيان جلو مسلمانها را گرفت و مانع از انجام مراسم حج شد. پيامبر هم بر ابوسفيان و پيروان گمراه او لعنت فرستاد. حتي عدهاي از پيامبر پرسيدند: «آيا اميدي به مسلمان شدن هيچ يک از پيروان و فرزندان ابوسفيان داريد؟»
پيامبر فرمود: «اين لعنت به فرزندان مؤمن آنها نميرسد. اما زمامداران آنها هرگز رستگار نخواهند شد!»
سکوتي تلخ و سنگين بر مجلس مهماني سايه افکنده بود. هيچکس جرأت سخن گفتن نداشت. سکوتي مرگبار بر آن مهماني حکم ميراند. خداوند مهر سکوت بر دهان يکايک آن کافران زده بود. امام ادامه داد: «اي معاويه! در جاهاي ديگري نيز پيامبر پدرت را لعنت و نفرين کرد. تو مشرک و کافر بودي و پدرت را ياري ميکردي. در حاليکه پدر من مسلمان بود و پيامبر را ياري ميکرد.حالا شما را به خداوند سوگند بگوييد که کدام يک، علي يا ابوسفيان دشمن پيامبر بودند؟ علي يا معاويه؟!»
امام وقتي سکوت تلخ و ذلتبار مجلس را ديد، رو به ياران معاويه کرد و سخنان خود را چنين ادامه داد:
– اي ياران معاويه! آيا ميدانيد که ابوسفيان، پدر همين مرد، بعد از بيعت مردم با عثمان به عنوان سومين خليفه، در حضور جمعي از بنياميه که در آنجا حضور داشتند، خطاب به عثمان چه گفت؟ او نخست از عثمان پرسيد: «اي برادر زاده! آيا غير از بنياميه، کس ديگري دراين جمع هست؟»
عثمان گفت: «نه! نيست! همگي از بنياميهاند!»
و ابوسفيان رو به آن جمع گفت: «اي جوانان بنياميه! خلافت را صاحب شويد و همه پستهاي مهم حکومتي رابه دست گيريد و خلافت را در خانوادهي بنياميه موروثي کنيد!»
سپس براي آن که به آنها دل و جرأت داده باشد، گفت: «سوگند به آن کسي که جان ابوسفيان در دستهاي اوست، نه بهشتي وجود دارد و نه دوزخي و نه روز قيامتي! هرچه هست، در همين دنياست!»
در اين لحظه امام رويش را به سوي معويه برگرداند و با لحني محکم، خطاب به او فرمود: «معاويه! اين است گذشته تو و پدرت ابوسفيان. آيا سخني داري بگويي؟ آيا ميتواني از حرفهايي که دربارهي تو و پدرت گفتم، دفاعي بکني؟» معاويه سرخ و بعد زرد شد، رنگ به رنگ شد؛ ولي خاموش و ساکت ماند. نتوانست حتي کلمهاي و سخني بر زبان جاري کند. فقط در حالي که لبهايش از شدت خشم و ناراحتي ميلرزيدند، نگاهي غضبناک به عمروعاص و ديگر يارانش انداخت. همانها که او را واداشته بودند تا آن مهماني کذايي را عليه امام ترتيب دهد. امام پس از آنکه به طور کامل – مختصر و مفيد – به حساب معاويه و پدرش ابوسفيان رسيد، رو به سوي ياران معاويه کرد و پاسخ يک و يک آنها را هم داد؛ آنگونه که شايستهاش بودند. امام در پاسخ آنهايي که آن تهمتهاي ناروا را نسبت به او و پدر بزرگوارش زده بودند، چنان حرفهايي زد که هيچ کدامشان جرأت نکردند کلمهاي بر زبان جاري و يا از خود دفاع کنند. امام نخست رو به عمروعاص – که بيش از همه شيطنت ميکرد و بيش از ديگران امام را آزرده بود – کرد وخطاب به او فرمود: «و اما تو اي عمرو بن عاص که پستتر،فرومايهتر و گمراهتر از ديگراني. تو همان فرومايهاي هستي که پدرت ناشناس بود وپنج نفر از مردان قريش ادعا داشتند که پدرت هستند و از اين پنج نفر، عاص بر ديگران غلبه يافت و تو پسر او ناميده شدي. عاص در بين آن پنج نفر، پستترين و
فرومايهترين کسي بود که ادعاي پدري تو را داشت. بر هيچکس پوشيده نيست که پدرت چگونه مردي بود. او آشکارا و پنهان با پيامبر گرامي اسلام دشمني داشت. با خدا دشمني داشت. تو خود نيز در تمام جنگها با پيامبر به مبارزه برخاستي و بر هيچکس پوشيده نيست که چه سخنهاي زشتي به رسولخدا گفتي و چه قدر آنحضرت را آزردي و قلب پاکش را شکستي. تو هماني هستي که براي برگرداندن جعفر طيار و همراهان به فرمان پيامبرشان به حبشه رفته بودند تا از گزند شما کافران و دشمنان خدا درامان باشند. تو نزد نجاشي رفتي و چه حرفها که بر ضد مسلمانها نگفتي و بسيار کوشيدي که نجاشي را نسبت به مسلمانها بدبين کني. حتي از او خواستي که مسلمانها را به دست تو بسپارد. ولي به خواست و ارادهي خداوند متعال، نجاشي کوچکترين اعتنايي به حرفهاي بيارزش تو نکرد و مسلمانها را پناه داد و از آنها حمايت کرد. تو هم با خفت، خواري و سرافکندگي تمام به مکه بازگشتي!»
امام براي لحظهاي کوتاه مکث کردو نگاهي تحقيرآميز به عمروعاص انداخت.سپس فرمود: «عمروعاص! تو هماني که شعر بلندي در هفتاد بيت در هجو رسولخدا سرودي. در آن، از آنحضرت بد گفتي و پيامبر خدا دربارهات فرمود: «خداوندا! لعنت و نفرين خود را بر عمروعاص بفرست. در برابر هر بيت شعرش، هزار بار لعنت بر او بفرست!»
امام باز هم مکث کوتاهي کرد وسپس ادامه داد: «عمروعاص! تو مدعي هستي که پدر بزرگوار من علي، در قتل عثمان، خليفهي سوم دست داشته است. به خداوند سوگند که تو نه يک بار عثمان را ياري کردي و نه از کشته شدنش خشمگين و غمگين شدي. اين بود که او را در آتش فتنه انداختي و رهايش کردي و رفتي. در حالي که پدرم، من و برادرم حسين را براي دفاع از جان عثمان به خانهي او فرستاد. ولي ما نتوانستيم جلوي خشم مردم را بگيريم و عثمان کشته شد. گويا فراموش کردهاي که مردم، آب را به روي خانه عثمان بسته بودند و او و
اهل خانهاش تشنه بودند! کسي نميتواند انکار کند که اين پدرم علي بود که براي عثمان آب به خانهاش فرستاد. درحاليکه در آن لحظهها، کسي جرأت چنين کاري نداشت. لابد يادت نرفته است که قبل از آنکه عثمان کشته شود، چند بار مردم خشمگين قصد کشتن او را کردند و پدرم ميانجيگري کرد و عثمان را از دست خشم مردم نجات داد.
و باز زماني که خانهي عثمان به محاصرهي مردم خشمگين درآمد، اين پدرم بود که مردم را به صبر وشکيبايي فراخواند و مردم را در کشتن عثمان هشدار داد و ترسانيد. همانطور که قبلا هم چند بار عثمان را در برابر خشم مردم ياري کرده بود. به من بگو، چگونه شده است که همانهايي که خواستار قتل خليفهي سوم بودند، اکنون ادعاي خونخواهياش را دارند؟ عمروعاص! تو از قديم و حتي بيش از اسلام هم با بنيهاشم دشمني داشتي و همواره در سينهات نسبت به ما، بذر کينه و دشمني ميکاشتي. اين کينه و دشمني زماني به اوج خود رسيد که جدم محمد رسولالله، از سوي خداوند به پيامبري برگزيده شد. عمروعاص! تو هيزم کش بيچارهاي هستي که همواره آتشهاي فتنه را برميافروزي. ولي بدان که عاقبت خود در اين آتشها ميسوزي. تو هماني هستي که در جنگي، وقتي با پدرم علي روبهرو شدي، از شدت ترس از مرگ، لباسهاي خود را از تنت کندي و با فرومايگي و حقارت تمام طلب عفو کردي. پدرم هم از کشتن تو درگذشت.» عمروعاص نيز مانند معاويه سرخ و بعد زرد شد. از خشم و غضب به خود ميپيچيد؛ اما زبانش را به دندان گرفته و ساکت مانده بود. گويي زبانش را بريده و لبانش را دوخته بودند؛ لال شده بود.
سپس امام رو به وليد بن عقبه کرد و فرمود: «اي وليد! من تعجب نميکنم از اينکه تو با پدرم دشمني داري؛ زيرا پدرم تو را براي خوردن شراب، هشتاد ضربه تازيانه زده است. آنهم پيش روي جمعي از مردم و عثمان. يادت که مانده است؟! صبح آن روزي را ميگويم که در حال مستي وارد مسجد شدي و نمازصبح را چهار رکعت خواندي و رو به مردم گفتي: «ميخواهيد بيشتر هم
بخوانم؟»
تو همان اميري بودي که از شدت بدمستي، در محراب مسجد استفراغ کردي و مسجد خدا را آلودي. تو مردي شکم گندهاي. شکم گنده، پست، فرومايه و شهوتپرستي که جز شرابخواري و شهوتراني انديشهي ديگري در سر نداري. زندگانيات سراسر خواري و ذلت است. من در تو آن شايستگي را نميبينم که بيش از اين دربارهات بگويم. تا همين اندازه کافي است!
وليد نيز مثل معاويه و عمروعاص، از شدت خشم و غضب، لبهاي خود را به دندان گزيد و سکوت مطلق اختيار کرد. امام وقتي او را هم ذليل و خوار کرد، به سراغ ديگري رفت و پاسخ همهي کساني را که اتهامهايي به آن حضرت بسته بودند، داد و براي آنها، آبرويي در بين مهمانهاي ديگري باقي نگذاشت. مغيرة بن شعبه، آخرين کسي بود که امام جواب تهمتها و تهديدهايش را داد و آبرويش را در بين جمع برد. رو به او فرمود: «مغيره! تو کسي هستي که مادرم فاطمه، دختر گرامي پيامبر خدا را آزردي و مجروحش ساختي و با اين کار خود باعث شدي که فرزند رسولخدا – که آبستن بود – در رحمش سقط شود. تو ميداني که گناه اين کارت تا چه اندازه زياد است؟ تو حريم مقدس رسولخدا را شکستي و دختر گرامياش را آزردي. همان که پيامبر خدا دربارهاش فرمود: «دخترم!تو سرور همهي زنان بهشتي![۴] همان دختري که مادرمن و همسر علي بود.»
امام مکثي کرد و از مغيره پرسيد: «اي مغيره! تو از چه رو به پدرم، علي دشنام ميدهي و او را نفرين ميکني؟ آيا پدرم با پيامبر بيگانه بود؟ و يا با او نسبت نداشت؟ آيا درطول عمرش، کوچکترين مشکل و گرهي براي اسلام و مسلمانها به بار آورد؟ و يا برخلاف احکام الهي گامي برداشت و عدالت را اجرا نکرد و ستم پيشه کرد؟ تو که ادعا داري، علي عثمان را کشته است، چرا در زمان زنده بودن عثمان، او را ياري نکردي؟ و چرا در مرگش نگريستي؟ و غمگين نشدي؟»
وقتي امام حرفهايش را تمام کرد، برخاست ولي پيش از آن که مجلس کذايي معاويه را ترک گويد، اين آيه را با صدايي زيبا و مهربان تلاوت کرد: «زنان زشتسيرت، مردان خبيث را درمييابند. مردان زشتسيرت، زنان خبيث را. و زنان پاک، از آن مردان پاکند و مردان پاک، از آن زنان پاک. اينها از نسبتهاي ناروايي که ناپاکان به آنها ميدهند، مبرايند و برايشان آمرزش الهي، روزي پر ارزشي است![۵] .
و فرمود: «در اين آيه، منظور از، پاکان، علي بن ابيطالب و ياران و شيعيان آن حضرت است!»
پس از رفتن امام، همهمهاي در ميهماني معاويه بر پا شد. معاويه همهي خشمي را که در مدت سخنراني امام در دلش نگه داشت بود، به يکباره بيرون ريخت و بر سر عمروعاص و ديگر يارانش فرياد زد: «اي خاک عالم بر آن سرهاي بيمغزتان، با اين نقشه کشيدنهايتان!»
ياران معاويه، شرمگين سر به زير انداختند و دم برنياوردند، معاويه ادامه داد: «چه ادعاهايي! فلان ميکنيم و بهمان ميکنيم. حسن را از ميدان به در ميکنيم و قتل عثمان را هم بر گردن او و پدرش مياندازيم. دشنام ميدهيم و تهمت ميبنديم. پس چه شد آن ادعاهايتان؟» ياران معاويه باز هم شرمزده و غمگين سر زير انداختند. معاويه با خشم و غضب فرياد برآورد: «دور شويد از من اي ابلهان! دور شويد و گورتان را گم کنيد. من از اول هم به شما گفتم که شما بيعرضهها نميتوانيد با حسن بن علي بحث و مجادله کنيد و شکست شما پيشاپيش حتمي است! خوب آبرويتان را برد و آب پاکي روي دستهايتان ريخت و خشمتان را برانگيخت. چون دليلتان نماند، ذليلتان کرد. هم مرا، هم شما را. آب در خوابگه مورچگان ريخت و رفت. من همه اينها را از چشم شما احمقها ميبينم. از چشم شما احمقهايي که هنوز نتوانستيد حريفتان را بشناسد!»
معاويه اين را گفت و مجلس را با ناراحتي ترک کرد. پس از رفتن او، هر يک از مهمانان، براي دادن پيشنهاد تشکيل آن مهماني، ديگري را مقصر قلمداد کرد. هر کدام ميخواستند گناه اين بيآبرويي را بر گردن ديگري بيندازند؛ در حالي که خوب ميدانستند که همگي مقصرند. آنها مثل مارهايي زخمي بودند که به گرد خويش ميپيچيدند و يکديگر را به نيش کنايه ميگرفتند.
[۱] مهاجرين از آن جمله ياران پيامبر بودند که از مکه به مدينه هجرت کردند و به مهاجرين معروف شدند. انصار کساني هستند که در مدينه، آن حضرت را ياري کردند.
[۲] لات و عزي، از مهمترين بتهاي مکه در دوران جاهليت بودند که با قيام پيامبر (صلي الله عليه وآله) و فتح مکه، آن بتها درهم شکسته شدند و دوران بتپرستي بهسر رسيد.
[۳] اشاره به جنگ خيبر است که علي در آن جنگ قلعهي خيبر را فتح کرد.
[۴] انت سيده نساء اهل الجنه.
[۵] سورهي نور، آيهي ۲۶. قرآن مجيد.