وقتي امام به سوي مدينه رفت، معاويه که ديگر خيالش از طرف آنحضرت راحت شده و تسلط کاملش بر عراق به دست آورده بود، شروع به آزار و اذيت مردان حق و طرفداران علي عليهالسلام کرد. او با تغييراتي که در احکام الهي به وجود ميآورد روز به روز بر تعداد مخالفان خود ميافزود؛ به طوري که افراد زيادي از مردان حق و حتي کساني که با معاويه بيعت کرده و زير فرمانش بودند و در دستگاه اموي خدمت ميکردند، از او بريدند و به سوي مدينه رهسپار شدند تا در زير بيرق اسلام نفس بکشند. از آن جمله ابودردا، قاضي معروف دمشق بود. کمکم مدينه به عنوان پايگاهي براي پناهندگان سياسي درآمد و هر کس که از ظلم و ستم معاويه به تنگ ميآمد، به سوي مدينه ميرفت و در پناه امام حسن قرار ميگرفت.
امام با تمام توانش از اينگونه افراد حمايت ميکرد و پناهشان ميداد. همهي کساني که آرزوي سقوط بنياميه و به روي کار آمدن حق و حقيقت را در دل ميپروراندند، به سوي مدينه رهسپار ميشدند. مدينه شهر آرزوهاي مردان خدا شده بود. آنها مثل پروانههاي عاشق، برگرد شمع وجود امام ميچرخيدند و امام با قلب و روح بزرگش بر قلبهاي تشنهي آنها نور ميبخشيد و شور و اميد ميداد. يکي از کساني که به مدينه پناه آورده و در زير علم حمايت امام حسن قرار گرفته بود، سعيد بن ابي سرح کوفي، از دوستداران اهل بيت بود. او به خاطر مخالفتهاي شديدي که با حکومت معاويه داشت، مورد غضب زياد بن ابيه – استاندار کوفه – قرار گرفته بود. زياد دستور داده بود که او را دستگير کنند. اما او از کوفه گريخته و به مدينه پناهنده شده بود. يک روز سعيد پيش امام نشسته بود و از ظلم و ستمهايي که بر او و مردم کوفه رفته بود؛ سخن ميگفت. ناگاه قاصدي آمد و خبر آورد که زياد در کوفه، مال و اموال سعيد را مصادره کرده، خانهاش را آتش زده و با خاک يکسان کرده، زن و فرزندانش را نيز دستگير و زنداني کرده است.شرط آزادي آنها را هم بازگشت و تسليم سعيد به کوفه قرار داده است.
زياد بن ابيه کسي بود که معاويه او را به پدر خود ابوسفيان نسبت داده، سپس برادر خود خوانده و او را به استانداري شهر کوفه گمارده بود. اين کار معاويه از حرکتهاي بسيار زشت سياسي او بود که در دروان خلافتش انجام داد و با مخالفتهاي زياي هم روبهرو شد. گروهي از صحابهي پيامبر به آن شديدا اعتراض کردند. امام حسن و برادرش حسين نيز از جمله کساني بودند که به شدت با اين حرکت زشت سياسي معاويه به مخالفت و اعراض برخاستند. گروهي از صحابهي پيامبر در نامهاي اعتراضآميز به معاويه نوشتند:
«طبق فرمايش رسولخدا، زنازاده، متعلق به مادر است و زناکار بايد سنگسار شود. زياد که يک زنازاده است، بايد به نام مادرش زياد بن سميه ناميده شود و نه
زياد بن ابوسفيان؛ زيرا ابوسفيان از جمله کساني بود که با سميه رابطهي نامشروع داشت!»
امام حسن و برادرش حسين نيز هر کدام نامههاي جداگانهاي براي معاويه و زياد بن سميه نوشتند و به اين مطلب شرمآور اعتراض کردند. حسين در نامهاش به معاويه نوشت: «اي معاويه! آيا تو ادعاي برداري با زياد بن سميه را داري؟ زياد پسر سميه است که بر بستر زنا به دنيا آمده است. تو گمان ميکني که او پسر پدر توست. در صورتي که پيامبر گرامي اسلام فرموده است که فرزند بر بستر زنا به دنيا آمده، متعلق به مادر است و زناکار بايد سنگسار شود. تو سنت پيامبر را زير پا نهادي و از هوا و هوس خود پيروي کردي و زياد را بر مردم مسلمان بصره و کوفه مسلط ساختي!»
حال، همين زياد بن ابيه در کوفه شروع به آزار و اذيت دوستداران اهل بيت کرده بود. اموال سعيد را مصادره کرده، خانهاش را آتش زده و خانوادهاش را هم زنداني کرده بود. امام از شنيدن خبر اين حرکت زشت زياد، به شدت ناراحت و نگران شد. با عصبانيت برخاست، قلم و کاغذ آورد و نامهاي خطاب به زياد نوشت. امام در نامهاش با کلامي، استوار و محکم، زياد را مورد خطاب قرارداد و ضمن حمايت از سعيد، زياد را به امر به معروف و نهي از منکر فراخواند و در نامهاش با او از موضع قدرت برخورد کرد. نامهي امام خطاب به زياد چنين بود:
«تو يکي از مسلمانان را در مورد خشم و غضب خود قرار داده و در آزار او کوشيدهاي! در حالي که سود او سود مسلمانان و ضرر به او ضرر به مسلمانان است. خانهاش را ويران و اموالش را مصادره کردهاي. اينها بس نبود که خانوادهاش را هم به زندان انداختهاي؟! وقتي اين نامه به تو ميرسد، فورا خانهي سعيد را درست کن و اموالش را به او بازگردان. خانوادهاش را هم در اولين فرصت آزاد کن. ميانجيگري مرا دربارهي او بپذير تا پاداش و جزاي نيک به تو برسد!»
زياد که نه تنها زنازاده، بلکه مردي پستفطرت بود و از سوي معاويه به يک
مقام رفيع و بلند دنيوي رسيده بود، فراموش کرد که چه شخصيت مهمي براي او نامه نوشته و او را مورد خطاب قرار داده است. کبر و غرور و مقام کاذب دنيوي نگذاشت تا بفهمد که چه سعادتي به او روي آورده و چه شخصيتي برايش نامه نوشته است. شخصيت مهرباني که در پايان نامهاش حتي براي فرد فاسدي مانند او، وعدهي جزاي نيک داده بود. زياد از لحن نامهي امام – که از موضع قدرت نوشته شده بود – به جاي آن که بر سر عقل بيايد و پس از توبه، به فرمودهي آنحضرت عمل کند، به شدت خشمگين شد و جواب زشت و گستاخانهاي براي امام نوشت. جوابي که در آن ذات پليد خود را آشکار ساخت و لعنت ابدي خدا را براي خود خريد. از يک زنازادهي نابکار جز اين هم انتظار نميرفت. نامهي زياد خطاب به امام چنين بود:
«از زياد بن ابيسفيان به حسن بن فاطمه.
نامهات به دستم رسيد و آن را خواندم. چرا نام خود را قبل از نام من نوشته بودي؟ در حالي که من بر سر مقام و قدرتم؛ اما تو نيازمندي هستي که از من تقاضاي بخشش سعيد را کردهاي. تو که از مردم عادي و معمولي هستي، به چه حقي و با چه جرأتي مثل يک حاکم قدرتمند به من فرمان ميدهي واز مرد خائني که به تو پناه آورده است و تو پناهش دادهاي حمايت ميکني؟! آيا نميداني که تو خود نيز با حمايت و پناه دادن به او، مجرم به حساب ميآيي؟ به خدا سوگند که اگر سعيد را در ميان پوست و گوشت خود هم پنهان کني، نميتواني از او محافظت کني. بدان که من اگر به تو دست يابم، ملاحظهي هيچ چيز را نخواهم کرد و گوشت تو را لذيذترين گوشت براي خوردن ميدانم. پس، هر چه زودتر سعيد را رها کن. اگر او را ببخشم، به خاطر ميانجيگري تو نيست و اگر او را بکشم، به جرم صحبت او با پدر توست!»
زياد بن ابيه نوشتن چنين نامهاي، روح خبيث خود را نشان داد. او زنازادهاي بود که در پستي و فرومايگي و تکبر و بيعفتي يگانه بود و امام او را به خوبي ميشناخت. براي همين هم نامهاش را آنگونه نوشته و از جايگاه قدرت و بالا او
را مورد خطاب قرار داده و شخصيت او را به چيزي نگرفته بود.
امام وقتي نامهي توهينآميز زياد را خواند، دست از حمايت سعيد بن ابي سرح برنداشت. نامهاي براي معاويه نوشت و نامهي سراسر توهين زياد را هم به آن ضميمه کرد و براي او فرستاد. از او خواست تا جلو افسار گسيختگي زياد را بگيرد و امنيت سعيد را به او بازگرداند. معاويه که مردي باهوش،زيرک و سياستمدار بود و شخصيت امام را هم به خوبي ميشناخت و ميدانست که در افتادن با آنحضرت به سود او و حکومتش نيست، نامهاي به اين مضمون براي زياد نوشت:
«حسن بن علي! نامهاي برايم نوشته است و نامهاي را هم که تو براي او نوشته بودي، ضميمهي نامهاش کرده است. من از اين برخورد احمقانه تو درشگفتم. البته ميدانم که تو اين خصلتها را از مادرت، سميه به ارث بردهاي و همان خصلتها تو را بر آن داشته است که آن چنان نامهاي براي حسن بن علي بفرستي و در آن به پدرش دشنام بدهي. در صورتي که به جان خودم سوگند تو در گناه و فساد، سزاوارتري. اينکه حسن نام خود را پيش از نام تو نوشته است، حق دارد؛ او مقام والايي دارد. اگر او نام خود را پيش از نام تو بنويسد، از مقام تو چيزي کم نميشود. اگر عقلت را خوب به کار بيندازي، متوجه ميشوي که او حق دارد، در نامهاش به تو فرمان بدهد و خود را براي آزادي سعيد واسطه قرار دهد. اگر تو شفاعت و ميانجيگري او را نپذيرفتهاي، افتخار بزرگي را از دست دادهاي؛ زيرا او از هر نظر و از هر جهت، والاتر از تو است. تا اين نامه به دستت رسيد، خانوادهي سعيد را آزاد کن؛ خانهاش را بساز و تحويلش بده. اموالش را هم به او بازگردان. ديگر کاري به کار او نداشته باش و مزاحمش مشو! من به جز اين نامه، نامهاي هم براي سعيد نوشتهام و در آن، آزدياش را به او خبر داده و گفتهام اگر دلش خواست، در مدينه بماند، و گرنه ميتواند به شهر خودش برگردد.
اي زياد! واي بر تو که حسن را به مادرش نسبت دادهاي و قصد جسارت و گستاخي داشتهاي. تو او را به کدام مادر نسبت ميدهي؟ اگر تو آگاه، عاقل و
صاحب فکر و انديشهي سالم بودي، بايد ميدانستي که اين نسبت که تو به نظر خودت براي توهين کردن به او نوشتهاي و او را پسر فاطمه ناميدهاي، بزرگترين و والاترين افتخار براي او است؛ زيرا مادر او، فاطمه، دختر رسول خداست. آيا اين را نميداني؟»