يعقوبي روايت ميکند:
روزي معاويه به امام حسن عليهالسلام عرض کرد:ما در اين حکومت، چه وظائفي داريم؟ آن حضرت فرمود:آنچه سليمان بن داود گفت. معاويه پرسيد:چه گفت؟ آن حضرت فرمود:به يکي از ياران خود گفت:آيا وظائف پادشاه را در سلطنت – و آنچه زيانش نرساند – ميداني؟ اگر از آنچه از آن به عهده دارد، انجام دهد و در پنهان و آشکار، از خدا بترسد و در خشم و خشنودي، عادل باشد و در فقر و غنا، به ميانه رفتار کند و اموال را از روي غصب نگيرد و با اسراف و ريخت و پاش، به مصرف نرساند و همهي اينها، خلق و خويش گردد، بهرههاي دنيوي آن، زيانش نرساند. [۱] .
[۷۰]-۱۵۰- دينوري ميگويد:
گفتهاند که چون معاويه از مردم عراق بيعت گرفت و به شام برگشت، سليمان بن صرد -که بزرگ و رئيس مردم عراق بود، و در کوفه نبود – آمد و نزد امام عليهالسلام رفت و گفت:السلام عليک يا مذل المؤمنين! امام حسن عليهالسلام فرمود:و عليک السلام پدر خوب! بنشين. و سليمان نشست و گفت:اما بعد، ما هنوز از بيعت شما درشگفتيم با اين که بجز شيعيان بصره و حجاز، صدهزار رزمندهي عراقي در رکاب خود داشتي، که همه با تعدادي چونان خودشان از فرزندان، و مواليان خود، حقوق دريافت ميکنند.
سپس براي خود، سندي در پيمان و بهرهاي از ماجرا به دست نياوردي و اگر ميبايست، اين کار را ميکردي و او اين پيمان، و قول را به شما ميداد، نامهاي مينوشتي و گواهاني از مردم شرق و غرب ميگرفتي که خلافت، پس از او براي تو باشد. [تا] کار بر ما آسانتر شود، ولي او پيمان شفاهي داد و شما پذيرفتي، سپس روبهروي [چشم] مردم آن سخنان را که گفت، شنيدي:«من با مردم، شروطي بستم، و وعدههايي دادم، و آرزوهايي در ايشان پديد آوردم تا آتش جنگ خاموش شود و اين فتنه به سامان رسد. اينک که به وحدت و الفت رسيديم، تمام آن شروط و وعدهها، زير پاهاي من است». سوگند به خدا! از اين سخنان، جز شکستن پيمان ميان شما و خود را قصد نکرد. پس براي جنگ، پنهاني آماده شو، و اجازه ده من به کوفه [، مقر فرمانداري او] بروم و فرماندار آن جا را برکنار، و بيرون کنم، و همچون خودش با او رفتار کنم، که خدا نيرنگ خائنان را به نتيجه نرساند.
سپس ساکت شد و تمام حاضران چون او، سخن گفتند و اظهار داشتند:ما را نيز همراه سليمان بن صرد بفرست، و تو پس از آن که باخبر شدي که به فرماندار او دست يافتيم، به ما بپيوند.
پس امام حسن عليهالسلام به سخن آمد و خدا را ستايش کرد و فرمود:اما بعد، همانا شما شيعيان ما و دوستداران ما و کساني هستيد که ما ايشان را خيرخواه و ياور و پايدار در راه خود ميشناسيم و آنچه را گفتيد، دريافتم. و چنانچه با دورانديشي خود، در کار دنيا تلاش ميکردم و براي دنيا دست به جنگ ميزدم، معاويه از من نيرومندتر و قاطعتر نبود. و تصميم من جز اين بود که ميبينيد، وليکن خدا را و شما را گواه ميگيرم که من در اين صلح، جز حفظ خون شما و اصلاح پيمان شما را نخواستم. پس از خدا بترسيد و به قضاي خداوندي خرسند باشيد، و به امر خدا تن دردهيد، و در خانههاي خود بمانيد، و دست از اين پيشنهاد برداريد؛ تا نيکوکار بيارمد، يا از [شر] تبهکار آسوده شود. علاوه، پدرم [اميرمؤمنان عليهالسلام]، به من ميفرمود:«معاويه، خلافت را تصرف ميکند». سوگند به خدا! اگر با همهي کوهها و درختان به سوي وي رهسپار شويم، باز ترديد ندارم که او پيروز ميشود؛ چرا که حکم خدا را بازدارنده، و قضاي او را برگردانندهاي نيست.
و اما گفتار شما:«يا مذل المؤمنين»، سوگند به خدا! [در اين شرائط] اگر زيردست و در عافيت باشيد، نزد من محبوبتر است تا عزيز و کشته شويد. اگر [در اين شرايط] خدا حق ما را در عافيت، به ما برگرداند، ميپذيريم و از او بر آن، کمک ميجوييم و اگر بازداشت نيز خرسنديم، و از او بر آن، خجستگي ميخواهيم. پس تا معاويه زنده است، هر يک از شما چونان فرش منزل خود باشيد. و اگر به هلاکت رسيد، و ما و شما زنده بوديم، از خدا، آهنگ بر رشد [و کمال] خود، و ياري بر امر خود را ميخواهيم. و نيز ميطلبيم که ما را به خود وامگذارد که به يقين، خدا با کساني است که تقوا پيشه کنند و نيکوکار باشند. [۲] .
[۷۱]-۱۵۱- طبرسي با سند خود از ابوسعيد عقيصا نقل کرده است:
چون حسن بن علي بن ابيطالب عليهالسلام با معاوية بن ابيسفيان صلح کرد، مردم نزد او آمده، برخي نکوهش کردند. امام حسن عليهالسلام فرمود:واي بر شما! شما از [اهميت] کار من آگاه نيستيد. سوگند به خدا! آنچه کردم، براي شيعيان من، از آنچه آفتاب بر آن ميتابد، يا از آن غروب ميکند، بهتر است. آيا نميدانيد که من امام شما هستم؟ آيا نميدانيد که اطاعت شما از من واجب است؟ آيا نميدانيد که من – طبق نص صريح رسول خدا صلي الله عليه و آله – يکي از دو سرور جوانان بهشتم؟ مردم گفتند:آري. آن حضرت فرمود:آيا خبر نداريد که چون خضر عليهالسلام آن کشتي را شکافت و آن ديوار را به پا کرد و آن پسربچه را کشت، اين مايهي خشم موسي بن عمران شد؛ زيرا حکمت اين امور بر او پنهان بود؛ با اين که نزد خداي سبحان حکمت و حق بود؟ آيا خبر نداريد که هيچ يک از ما [خاندان عصمت عليهمالسلام] نيست مگر آن که بيعت طاغوت زمان خود را به گردن دارد، مگر قائم ما (عج) که روح خدا – عيسي بن مريم – پشت سر او نماز گزارد؟ زيرا خداي سبحان، ولادت او را پنهان، و شخص او را غايب ميکند تا چون ظهور کرد هيچ کس را بر عهدهي او، پيماني نباشد. او، نهمين فرزند برادرم – حسين عليهالسلام – و فرزند سرور کنيزان [باکمال] عالم است که خدا غيبتش را طولاني کند، سپس با قدرت خود در شکل جواني کمتر از چهل سال، آشکارش فرمايد تا بدانند که خدا بر هر چيز تواناست. [۳] .
[۷۲]-۱۵۲- صدوق رحمه الله با سند خود از ابوسعيد عقيصا نقل کرده است:
به حسن بن علي بن ابيطالب عليهالسلام عرض کردم:اي فرزند رسول خدا! چرا با معاويه سازش و صلح کردي؛ با اين که ميدانستي حق با توست نه او، و معاويه گمراه و ستمگر است؟ آن حضرت فرمود:اباسعيد! آيا من حجت خداي سبحان، و – پس از پدرم – امام بر خلق خدا نيستم؟ عرض کردم:آري. آن حضرت فرمود:آيا من آن نيستم که رسول خدا صلي الله عليه و آله در حق من و برادرم فرمود:«حسن و حسين، دو امامند؛ قيام کنند يا بنشينند»؟ عرض کردم:آري. آن حضرت فرمود:پس من امامم، خواه قيام کنم يا بنشينم.
اباسعيد! علت صلح من با معاويه، همان علت صلح رسول خدا صلي الله عليه و آله با بنيصخره و بنياشجع و اهل مکه است، چون از حديبيه برگشت. آنان – طبق تنزيل (و ظاهر) قرآن – کافرانند، و معاويه و يارانش – طبق تأويل (و باطن) قرآن.
اباسعيد! اگر من از سوي خداي سبحان امامم، نبايد نظرم را – در صلح يا جنگ – سبک بشمارند، هر چند حکمت کارم روشن نباشد. آيا نميداني که خضر عليهالسلام چون آن کشتي را شکافت، و آن پسربچه را کشت، و آن ديوار را بهپا کرد، موسي عليهالسلام از کار او به خشم آمد؛ زيرا حکمت آن امور برايش روشن نبود، تا خضر عليهالسلام خبر داد و او راضي شد؟ و من نيز اين چنينم، چون حکمت کار مرا نميدانيد، به خشم آمدهايد. و چنانچه من آن را انجام نميدادم، همهي شيعيان روي زمين را ميکشتند. [۴] .
[۷۳]-۱۵۳- طبرسي رحمه الله از اعمش، از سالم بن ابيجعد نقل کرده است:
فردي از ما گفت:نزد حسن بن علي عليهالسلام آمدم و عرض کردم:فرزند رسول خدا! آيا ما را خوار کردي و ما، گروه شيعيان را برده ساختي؟ ديگر کسي با تو نيست. آن حضرت فرمود:چرا؟ عرض کردم:به سبب سپردن خلافت به اين طاغوت.
آن حضرت فرمود:سوگند به خدا! من آن را به او نسپردم مگر آن که ياوراني نيافتم، و چنانچه ياوراني داشتم، شب و روزم را با او ميجنگيدم تا خدا ميان من و او داوري فرمايد؛ ولي من کوفيان را شناختم و آزمودم، فاسدانشان شايستهي من نيستند. آنان وفا ندارند و در سخن و کار خود بيتعهدند و نيز دو چهرهاند؛ به ما ميگويند:دلهاي ما با شماست، و شمشيرهاشان بر ما آخته است.
راوي ميگويد:با من سخن ميگفت که ناگاه [از دهانش] خون بيرون ريخت، طشتي خواست پس آن را پر از خون، از پيش رويش برداشتند. عرض کردم:اين، چيست اي فرزند رسول خدا! تو را رنجور ميبينم؟!
فرمود:آري، اين طاغوت کسي را فريب داد تا زهر بر من بنوشاند. اينک در درونم اثر گذارده، و چنان که ميبيني، تکهتکه بيرون ميآيد.
عرض کردم:چرا درمان نميکني؟ فرمود:او دو بار به من زهر خورانده است، و اين سومين بار است که ديگر درمان ندارد. و به من [خبر] رسيده که معاويه به پادشاه روم نامه نوشته، و از او درخواست کرده تا مقداري سم کشنده براي او بفرستد.
پادشاه روم پاسخ داد که:در دين ما، شايسته نيست بر کشتن کسي که با ما نميجنگد، کمک کنيم! و معاويه نوشته است که:اين فرزند آن کسي است که در سرزمين حجاز، ظهور کرد و اينک سلطنت پدر خود را ميخواهد، و من ميخواهم که با نيرنگ، آن را به او بنوشانم تا همهي مردم و سرزمينها از او آسوده شوند. و نامه را با هدايا و تحفههايي براي او فرستاد، و پادشاه روم نيز اين زهر را براي او فرستاد که به من خوراندند، و با او براي اين کار، شروطي بست. [۵] .
[۷۴]-۱۵۴- ابنحمزه از جابر بن عبدالله نقل کرده است:
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:از بنياسرائيل سخن بگوييد، باکي نيست؛ زيرا شگفتيهايي بين آنان رخ داده است. سپس خود سخن آغاز کرد و فرمود:گروهي از بنياسرائيل بيرون آمدند تا به قبرستان [ديار] خود رسيدند و گفتند:کاش نماز بگزاريم، و از خداي متعال بخواهيم که يک نفر از اين مردهها، براي ما بيرون آورد تا از او دربارهي مرگ بپرسيم! آنان چنين کردند و مردي سر خود را – که آثار سجده در پيشاني داشت – از قبري بيرون آورد و گفت:آقايان! از من چه ميخواهيد؟ من هفتاد سال است از دنيا رفتهام و تاکنون، حرارت مرگ از من جدا نشده است. پس از خدا بخواهيد که مرا به حال اولم برگرداند.
جابر بن عبدالله گفت:به حق خدا و رسول خدا سوگند که من از حسن بن علي عليهالسلام بهتر و شگفتتر از آن را ديدم و از حسين بن علي عليهالسلام بهتر و شگفتتر از آن.
اما آنچه از حسن عليهالسلام ديدم، اين است که چون آن بيوفاييها از ياران او رخ داد و ناچار به صلح با معاويه شد و اين، بر خواص اصحاب حضرت گران آمد، من نيز يکي از ايشان بودم که نزد او آمدم و نکوهش کردم. فرمود:جابر! مرا ملامت نکن، و قول رسول خدا صلي الله عليه و آله را تصديق کن که فرمود:«همانا اين فرزندم، سرور است، و خداوند توسط او ميان دو گروه بزرگ از مسلمانان، آشتي آورد».
گويا دلم [آرام نگرفت، و] بهبود نيافت، و گفتم:شايد اين چيزي باشد که بعدا رخ ميدهد، نه صلح با معاويه؛ زيرا اين، نابودي و خواري مؤمنان است. پس دست خود را بر سينهام نهاد و فرمود:به شک افتادي و اين را گفتي! آيا دوست داري هماکنون، رسول خدا صلي الله عليه و آله را شاهد بگيرم تا از او بشنوي؟
و من از سخن او در شگفت بودم که ناگاه صدايي شنيده شد، و زمين از زير پاي ما شکافت، و ديدم رسول خدا صلي الله عليه و آله، علي عليهالسلام، جعفر و حمزه از آن بيرون آمدند، و من از ترس و وحشت، [از جا] پريدم، و حسن عليهالسلام عرض کرد:رسول خدا! اين جابر است، و مرا به آنچه ميداني، نکوهش ميکند. و پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:جابر! تو مؤمن نيستي تا تسليم امامان خود باشي، و با رأي [و نظر] خود، به ايشان، ايراد نگيري. به کار حسن عليهالسلام راضي شو که حق در
آن است، و او با کار خود، [سايهي شوم] نابودي [و فنا] را از زندگي مسلمانان [حقيقي]، برداشت، و آن را جز از امر خدا، و امر من انجام نداد.
عرض کردم:اي رسول خدا! پذيرفتم. سپس او و علي عليهالسلام و جعفر و حمزه در هوا اوج گرفتند، و در ديد من بودند تا در آسمان باز شد، و به آن درآمدند، سپس در آسمان دوم تا هفتم، در حالي که پيشاپيش ايشان، سرور و مولاي ما محمد صلي الله عليه و آله بود. [۶] .
[۷۵]-۱۵۵- طبراني با سند خود از قاسم بن فضل، از يوسف بن مازن راسبي نقل کرده است:شخصي برخاست و به حسن بن علي عليهالسلام گفت:چهرهي مؤمنان را سياه کردي. آن حضرت فرمود:خدا تو را رحمت کند! مرا سرزنش مکن. همانا رسول خدا صلي الله عليه و آله در رؤيا، بنياميه را ديد که يکي پس از ديگري، بر منبرش سخن ميگويند. و اين، او را ناراحت کرد. پس اين آيه:(انا أعطيناک الکوثر) [۷] ما به تو کوثر – که نهري در بهشت است – بخشيديم، و اين آيه نازل شد:(انا أنزلناه في ليلة القدر – و ما أدراک ما ليلة القدر – ليلة القدر خير من ألف شهر…) [۸] ؛ «ما آن را در شب قدر نازل کرديم. و چه داني که شب قدر چيست؛ شب قدر بهتر از هزار ماه است…»، که در آن، بنياميه سلطنت کنند.
قاسم ميگويد:همين ما را بس است. پس فرمانروايي ايشان، هزار ماه خواهد شد، نه کمتر و نه بيشتر. [۹] .
[۷۶]-۱۵۶- طبري ميگويد:
سپس حسن و حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر، با بارها و همراهان خود، بيرون آمدند تا به کوفه رسيدند. و چون زخم حسن عليهالسلام در کوفه بهبود يافت، به مسجد آمد و فرمود:اي کوفيان! دربارهي همسايهها و ميهمانان و نيز اهل بيت پيامبر خود – که خدا از ايشان، ناپاکيها را زدوده و خلوص ويژهاي به ايشان داده است – [پروا کنيد، و] از خدا بترسيد. و مردم ميگريستند. آن گاه به سوي مدينه رهسپار شدند.
و ميگويد:مردم بصره، ميان او، و ماليات دارابجرد، حائل شدند و گفتند:فييء براي ما [و از آن ماست]. و نيز عدهاي در قادسيه، با آن حضرت برخورد کردند و گفتند:يا مذل العرب! [۱۰] .
[۷۷]-۱۵۷- ابنشهرآشوب از تفسير ثعلبي و مسند موصلي و جامع ترمذي – که لفظ حديث از ايشان است – از يوسف بن مازن راسبي نقل کرده است:
چون حسن بن علي عليهالسلام با معاويه صلح کرد، مورد سرزنش واقع شد، و به او گفته شد:اي کسي که مؤمنان را خوار کردي و چهرهها را سياه نمودي! پس آن حضرت فرمود:مرا نکوهش نکنيد؛ زيرا مصلحتي در آن است، و پيامبر صلي الله عليه و آله در رؤيا ديد که بنياميه، يکي پس از ديگري [بر منبرش،] سخن ميگويند و اين، او را غمگين کرد؛ پس جبرئيل، فرمودهي خدا:(انا أعطيناک الکوثر) و (انا أنزلناه في ليلة القدر) را نازل کرد.
و در خبر ديگري از امام صادق عليهالسلام نقل شده است که فرمود:پس نازل شد:«مگر نميداني که اگر سالها آنان را برخوردار کنيم و آنگاه آنچه که [بدان] بيم داده ميشوند بديشان برسد، آنچه از آن برخوردار ميشدند، به کارشان نميآيد و عذاب را از آنان دفع نميکند» [۱۱] سپس (انا أنزلناه…) را نازل فرمود؛ يعني خدا براي پيامبر خود، شب قدر را بهتر از هزار ماه پادشاهي بنياميه قرار داد. [۱۲] .
[۷۸]-۱۵۸- ابنعساکر با سند خود از ابنشوذب نقل کرده است:
چون علي عليهالسلام به شهادت رسيد، حسن عليهالسلام کار خود را در عراق پيش برد و معاويه در شام. پس با هم برخورد کردند و حسن عليهالسلام خواهان جنگ نبود و با معاويه بيعت کرد تا خلافت پس از معاويه براي او باشد، و اصحاب آن حضرت، به او ميگفتند:اي عار مؤمنان! و او ميفرمود:[در اين شرائط،] عار بهتر از نار است.[۱۳] .
[۷۹]-۱۵۹- طبري با سند خود از ثقيف بکاء نقل کرده است:
حسن بن علي عليهالسلام را وقتي که از پيش معاويه برگشته بود، ديدم که حجر بن عدي نزد او آمد و گفت:السلام عليک يا مذل المؤمنين! [۱۴] آن حضرت فرمود:آرام باش! من خوار کننده نيستم، بلکه عزت بخش مؤمنانم، و بقاي ايشان را ميخواهم. سپس در همان خيمه، پاي [مبارک] خود را بر زمين زد، ناگاه مشاهده کردم من [و حجر] در بيرون کوفه و امام عليهالسلام نيز بيرون آمده، به سوي دمشق و شام رهسپاريم، تا آن جا که ديدم عمرو بن عاص در مصر است و معاويه در دمشق، و امام عليهالسلام فرمود:اگر بخواهم هر دو را کنار ميزنم، ولي دور باد! دور باد! محمد صلي الله عليه و آله بر روشي گذراند و علي عليهالسلام نيز بر روشي، آيا من با ايشان مخالفت کنم؟! اين، از من نخواهد شد. [۱۵] .
[۸۰]-۱۶۰- شيخ طوسي رحمه الله با سند خود از ابوحمزه، از امام باقر عليهالسلام نقل کرده است که فرمود:
يک نفر از ياران امام حسن عليهالسلام به نام سفيان بن ليلي – که بر شتر خود سوار بود – نزد آن حضرت – که جامه به خود پيچيده و در حياط منزل نشسته بود – آمد و گفت:السلام عليک يا مذل المؤمنين! امام حسن عليهالسلام فرمود:پياده شو، و شتاب مکن. و او پياده شد و شتر خود را در آن جا بست و آمد تا به امام حسن عليهالسلام رسيد. آن حضرت فرمود:چه گفتي؟ او عرض کرد:گفتم:السلام عليک يا مذل المؤمنين! آن حضرت فرمود:چه دليلي داري؟ او عرض کرد:آهنگ ولايت اين امت کردي، سپس از عهدهي خود برداشتي، و بر گردن اين طاغوت – که به فرمان خدا عمل نميکند – آويختي!
آن حضرت فرمود:تو چه ميداني که چرا اين کار را کردم؟ از پدرم شنيدم که فرمود:رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:«روزها و شبها سپري نميشود مگر آن که مردي گلوگشاد و سينهفراخ (يعني معاويه) که ميخورد و سير نميشود، امر اين امت را به دست ميگيرد»؛ از اين رو، چنان کردم. چه چيز تو را اين جا آورد؟ او عرض کرد:محبت تو. آن حضرت فرمود:[براي] خدا؟ عرض کرد:[براي] خدا. آن حضرت فرمود:سوگند به خدا! هرگز بندهاي – هر چند در
ديلم، اسير باشد – ما را دوست نميدارد مگر آن که خداوند با محبت ما به او سود رساند، و محبت ما – چونان باد که برگهاي درخت را ميريزد – گناهان بنيآدم را ميريزد. [۱۶] .
[۱] تاريخ اليعقوبي ۲۲۷:۲.
[۲] الامامة و السياسة:۱۶۳.
[۳] الاحتجاج ۶۷:۲، ح ۱۵۷.
[۴] علل الشرايع:۲۱۱.
[۵] الاحتجاج ۷۱:۲، ح ۱۵۹.
[۶] الثاقب في المناقب:۳۰۶، ح ۲۵۷.
[۷] کوثر:۱.
[۸] قدر:۳ – ۱.
[۹] المعجم الکبير ۸۹:۳، ح ۲۷۵۴.
[۱۰] تاريخ الطبري ۱۶۸:۳.
[۱۱] شعراء:۲۰۷ – ۲۰۵؛ (أفرأيت ان متعناهم سنين – ثم جاءهم ما کانوا يوعدون – ما أغني عنهم ما کانوا يمتعون).
[۱۲] المناقب ۳۵:۴.
[۱۳] تاريخ ابنعساکر ترجمه امام حسين عليهالسلام:۱۷۱، ح ۲۹۱.
[۱۴] آري در شرايط سخت و بحراني، أمثال حجر بن عدي نيز ميلرزند مگر خدا نگهدارد.
[۱۵] دلائل الامامة:۱۶۶، ح ۷۷.
[۱۶] اختيار معرفة الرجال ۳۲۷:۱، ح ۱۷۸.