صلح حسن عليهالسلام با معاويه، از دشوارترين حوادثي بود که امامان اهلبيت پس از رسول اکرم (ص) از ناحيهي اين امت بدان دچار شدند.
امام حسين عليهالسلام با اين صلح، آن چنان محنت طاقت فرسايي کشيد که هيچ کس جز به کمک خدا، قادر بر تحمل آن نيست. ليکن او اين آزمايش عظيم را با پايداري و متانت تحمل کرد و سربلند و پيروزمند و دست يافته به هدف خود – يعني مراعات حکم خدا و قرآن و پيامبر و صلاح مسلمانان – از آن بيرون جست…. و اين همان هدفي بود که او براي هر گفتار و عمل بدان نظر داشت و عشق ميورزيد.
آنان که او را به راحت طلبي و عافيت انديشي متهم کردهاند و هم آن دسته از شيعيانش که تحت تأثير شور و احساس، آرزو بردهاند که کاش وي نيز در جهاد با معاويه پايداري ميکرد و از راه شهادت، زندگي مييافت و به پيروزي از همان راهي که برادرش در روز عاشورا رفت و رسيد، ميرفت و ميرسيد…. اين هر دو گروه را در ميزان سنجش فکر و خود، وزني و مقداري نيست.
شگفت آن که مردم تاکنون هنوز دربارهي اين صلح دچار اشتباه و کجبينياند و يکي نيست که با بررسي کامل و با استناد به دلايل و شواهد عقلي و نقلي، سيماي اين صلح را روشن سازد.
من بارها در اين صدد بودهام، ولي مشيت حکيمانهي خداي عزوجل بر اين قرار گرفت که بدين مهم، کسي را که از همه رو سزاوارتر و شايستهتر است، برانگيزد… و او فراهم آورندهي اين کتاب مبتکرانهي صلح الحسن است که به حق در موضوع خود، سخن آفرين است و گذارندهي قضاوت راستين و نمايندهي مرز حق و باطل.
بر فصول درخشندهاي چند از آن که نمايشگر فضل مؤلف بزرگوار نيکوکارش بود، واقف آمدم و آن را به راستي در کاوشگري و باريکبيني و ميانهروي و هم در قاطعيت بيان و استدلال، ريزهکاري و تتبع و پرهيز و احتياط در نقل گفتارها و رادمنشي در مجادله و احاطه بر چيزهاي مناسب موضوع، در عين رواني اسلوب و انسجام سخن و رسايي در آن جا که سخن به ايجاز گفته و زيبايي و گيرايي در آن جا که سخن را به درازا کشانده… درست همانند مؤلف بزرگوارش يافتم.
کتاب، فراهم آمدهي فکري منظم، مبتکر و قوي است. هماهنگي و پيوستگياش آن را به صورت جويباري سرشار و لبريز از اندوختههاي عقلي و نقلي درآورده و به واحدهايي به هم پيوسته و به نهايت غني و کامل – از همهي جهاتي که با موضوع متناسب است و موجب ارزش تمام – همانند ساخته است. پيراستگياش همراه با جامعيت و روشنياش همراه با عمق و نقد تحليلياش، نقطهي مرکزي اين مميزات است.
و اما مؤلف – اعلي الله مقامه – خواننده ميتواند خصال برگزيدهاش را در زيباييهاي اين کتاب مشاهده کند و من اگر او را نديده بودم، بيگمان ميتوانستم چهرهي او را با الهام از مطالب کتاب، ترسيم کنم. اينک اين اثر اوست که او را با
چهرهاي باز، سيمايي درخشنده، سخني شيرين، طبعي هموار و آرام، سينهاي گشاده، خويي نرم، ذهني سرشار، فهمي و دانشي فراوان، اطلاعي وسيع، انشايي زيبا، نکتهسنجي شيرين؛ کنايه پردازي لطيف، استعارهاي نغز با گفتاري حکمت آموز و منطق و رفتاري دانش آفرين، اخلاقي به نهايت بزرگوارانه و فطرتي به نهايت سليم، درياي مواجي از دانش آل محمد، دانشمندي محقق… داناي اسرار اهلبيت و روشنگر معضلات و شناساي سره از ناسرهي آن… با اين صفات بارز و صفات و سماتي ديگر به خواننده باز ميشناساند.
اگر کسي در مطالب اين کتاب به دقت بنگرد و حالات حسن عليهالسلام و معاويه را بررسي کند، خواهد دانست صحنهي پيکار ميان آن دو، يک صحنهي تازه به وجود آمده نبود، بلکه هر يک در جبههي خود جايگزين و جانشين و ميراث بر دو خلق و خوي متناقض و متضاد بودند. خوي حسن عليهالسلام، خوي کتاب و سنت بود يا بگو خوي محمد و علي. و خوي معاويه، خوي «بنياميه» بود يا بگو خوي ابوسفيان و هند…. درست نقطهي مقابل يکديگر.
و آن کس که تاريخ اين دو دودمان و سيرهي قهرمانان هر يک را، چه زن و چه مرد به طور کامل بررسي کرده باشد، اين مطلب را با همهي وجود حس ميکند.
ولي چون اسلام پديد آمد و خدا براي بنده و پيامبرش آن پيروزي و گشايش درخشان را فراهم آورد، شعلهي شرارت و فساد «باند اموي» فرو نشست و تمايلات ابوسفيان و يارانش منکوب و مقهور گشت و به برکت فرقان حکيم و صراط مستقيم و هم شمشير براي محمد که هر مقاومتي را درهم ميشکست، حجاب بطلان از چهرهي حقيقي که پيامبر از جانب خداوند آورده بود، کنار رفت.
اين جا بود که ابوسفيان و فرزندان و يارانش چارهاي به جز تسليم نديدند چه، بدين وسيله ميتوانستند جان خود را که در صورت مقاومت بر باد ميرفت،
حفظ کنند. اين بود که به ظاهر ايمان آوردند، ولي دلشان از دشمني محمد مالامال و سينهشان از آتش کين وي جوشان بود و پيوسته دسيسهها و کينهها بر ضد او فراهم ميآوردند. پيامبر خدا با اين که از دشمني نهان آنان بيخبر نبود، با کمکهاي مالي فراوان و گفتار و کردار محبتآميز در جلب دوستي ايشان ميکوشيد و بدين اميد که شايد اصلاح و هدايت شوند، هميشه با سينهاي باز و چهرهاي گشاده با آنها روبهرو ميشد. عينا همان روشي که با ديگر منافقان و بدخواهانش داشت.
اين گونه رفتار پيامبر موجب شده بود که ايشان به ناچار، دشمني خود را با وي نهان بدارند و از ترس يا طمع، پوششي از ظاهر به دوستي، بر اين کين و بدخواهي بيفکنند. و اين وضع موجب گشت که مردم تدريجا «باند اموي» را حتي در زادگاه و موطن کوچکش – مکه – به دست فراموشي بسپرند.
در ميدانهاي فتح و پيروزي پس از رحلت پيامبر (ص) امويان فقط به اين شناخته شدند که از خاندان پيامبر و صحابهي او هستند.
بعدها که براي مردمي از غير خاندان پيامبر، اين فرصت پيش آمد که مسندنشين و جانشين او شوند، معاويه توانست در سايهي ايشان، به چهرهي يکي از بزرگترين استانداران اسلام تغيير شکل يابد و همچون يکي از شايستهترين امراي مسلمان از حيث گفتار و عمل، معروف شود.
معاويه با هوش و شيطنت فراوان خود توانست از اسلام همچون راهي به سوي سلطنت استفاده کند و همان طور که رسول اکرم (ص) خبر داده بود: دين خدا را مايهي فريبکاري و بندگان خدا را بردگاني حلقه به گوش و مال خدا را ملک اختصاصي خويش سازد…. و اين سخن از نشانههاي رسالت محمد (ص) است.
معاويه در پناه حکومت بيست سالهاش بر شام در دوران خليفهي دوم و سوم با فعاليتي مجدانه توانست پايگاهي مستقر براي خويش فراهم و مردم آن سامان را با خود همراه و به عطاي خود اميدوار کند. از اين رو مردم شام همه طرفدار و
کمککار او بودند و بدين ترتيب، موقعيت او در جهان اسلام بسي بالا رفت و در ديگر اقطار قلمرو اسلام به اين که از قريش، يعني خاندان رسول اکرم (ص) و از صحابهي اوست، شناخته شد. تا آن جا که در اين خصوص، از بسياري از مسلمانان با سابقه و پيشاهنگ همچون ابوذر، عمار، مقداد و…. – که خدا از آنان خشنود بود و آنان از خدا – مشهورتر شد. بدين ترتيب، بار ديگر «باند اموي» رشد کرد و به نام «بنيهاشم» آشکارا با دودمان بنيهاشم پنجه درافکند و در نهان نيز همان دسيسهها و دشمنيهاي ديرين را تعقيب کرد و تدريجا با گذشت زمان توانست تودهي مردم را با روشهاي شيطنتآميز بفريبد و خواص را با بذل و بخششهاي بيحساب از اموال بيتالمال عمومي و با سپردن پستهايي که خدا بر خيانت پيشگاني از آن رديف، حرام ساخته به خود جلب کند و براي موفقيت در اين روشها، از پيروزيهايي که براي مسلمانان در آن حدود پيش ميآمد و هم از جلب رضايت خلفا، بهرهبرداري کند.
هنگامي که با هوش شيطنتآميز معاويه کار امويان سامان يافت، اهريمنوار دست به سوي احکام دين دراز کردند و آن را دستخوش تحريف و تباهي قرار دادند و کاروان زندگي مردم را به سوي جاهليت و لااباليگري و دين ناباوري منحرف ساختند و به تعقيب منظور اصلي خود جلب سود مادي و حفظ امتيازات طبقاتي پرداختند.
تودهي مردم از اين همه، بيخبر بودند. چه، اصل کلي و معروف اسلامي «اسلام گذشته را پاک ميکند» بر سوابق ننگين بنياميه پوششي ضخيم ميافکند، به خصوص که رسول اکرم نيز آنان را عفو کرده و در جلب محبتشان کوشيده بود و پس از آن حضرت نيز خلفا، کساني از اين دودمان پليد را به خود نزديک و به حکومت و امارات بر مسلمانان و امتيازات فوقالعاده سرافراز کرده بودند. لذا باند اموي توانست مدت بيست سال با استقلال و بي آن که مورد مؤاخذ قرار گيرد
يا خود کسي را از بديها منع کند به زندگي موفقيتآميز خود ادامه دهد.
خليفه دوم در مراقبت و کنترل کارگزاران ولايات، سختگير و به دقت حسابگر بود و در اين مورد هيچ چيز نميتوانست مانع او شود:
«نوبتي بدو خبر رسيد که خالد بن وليد کارگزار «قنسرين» ده هزار به اشعث داده است. به شدت بر خالد خشم گرفت و به بلال حبشي دستور داد که او را با عمامهاش ببندد و سر و پا برهنه در برابر عموم رجال دولت و وجوه ملت در مسجد جامع حمص بر سر يک پا بدارد و از او بپرسد: اين پول را از مال خود داده است يا از بيتالمال؟ چه، اگر از مال خود داده، اسراف کرده و خدا اسرافکاران را دوست نميدارد و اگر از مال ملت بخشيده، خيانت ورزيده و خدا از خيانت پيشگان بيزار است. و پس از آن، خليفه وي را معزول ساخت و تا آخر عمر به او منصبي نسپرد.
نوبتي ديگر ابوهريره را فراخواند و به او گفت: «آن روز که من تو را به کارگزاري بحرين فرستادم، کفش به پا نداشتي! اينک شنيدهام هزار و ششصد دينار اسب فروختهاي!»
ابوهريره پاسخ داد: «تعدادي اسب داشتيم که زاد و ولد کردند، تعدادي هم هدايايي بود که مردم آورده بودند.»
گفت: «مخارج زندگي تو را سنجيدهايم، اينها زيادي بوده است و بايد به بيتالمال برگردد.»
ابوهريره گفت: «حق نداري مال مرا بگيري.»
خليفه گفت: «چرا! و پشت تو را با تازيانه به درد خواهم آورد.»
سپس برخاست و آن قدر با تازيانه بر پيکر او نواخت که بدنش را خونآلود کرد و گفت: «اکنون برو پولها را بياور.»
ابوهريره که چارهاي جز اطاعت نداشت، گفت: باشد، با خدا حساب ميکنم.»
خليفه گفت: «اين در صورتي بود که آن را از حلال به دست آورده بودي و با ميل و رغبت ميدادي! گويا در بحرين اموال را براي تو جمعآوري ميکنند، نه براي
خدا و بيتالمال! مادرت تو را فقط براي الاغچراني پس انداخته است.»
خود ابوهريره، جريان را اين طور نقل ميکند: «وقتي عمر مرا از حکومت بحرين معزول ساخت، به من گفت: اي دشمن خدا و قرآن! مال خدا را دزديدي؟!»
گفتم: «من دشمن خدا و قرآن نيستم، دشمن دشمنان توأم و مال خدا را هم ندزديدهام.»
گفت: «پس از کجا ده هزار درهم جمع آوردي؟»
گفتم: «اسبهايي داشتيم که زاد و ولد کردند، هدايايي هم پيوسته ميرسيد، سهميههاي پي در پي خودم هم بود. با اين حال همه را از من گرفت.»
از اين قبيل ماجرا ميان عمر و کارگزاران ولايات زياد اتفاق ميافتاد که اگر کسي اهل مطالعه باشد در کتابها ميبيند. ابوموسي اشعري، قدامة بن مظعون و حارث بن وهب از قبيلهي بني ليث بن بکر را عزل کرد و همهي اموالشان را گرفت.» [۱] .
اين گونه بود مراقبت عمر نسبت به واليان و کارگزاران که هرگز با آنان به مدارا و نرمي رفتار نميکرد، ولي با اين همه معاويه، برگزيده و دوست نزديک او بود. با وجود تناقضي که ميان روش آن دو وجود داشت؛ هرگز دست او را از کاري کوتاه نکرد و حسابي از او نکشيد و حتي گاه به او ميگفت: «من به تو امر و نهي ميکنم» يعني هر کاري را به رأي و ارادهي او واگذار ميکرد.
اين وضع موجب سرکشي و طغيان معاويه شد و تصميم او را بر اجراي توطئههاي باند اموي راسخ کرد و حسن بن علي و برادرش حسين عليهالسلام را دسيسهي شيطنتآميز معاويه در برابر خطري مهيب قرار داد که اسلام را به نام اسلام تهديد ميکرد و خاموش ساختن نور حقيقت را به نام حقيقت کمر ميبست. آن دو امام بزرگوار براي دفع اين خطر دو راه بيش نداشتند. مقاومت يا مسالمت.
آنها ديدند که مقاومت در نوبت حسن بن علي عليهالسلام به نابودي جبههي مدافع دين و راهنما به خدا و راه راست، منتهي ميشود.
چه، اگر در آن روز حسن بن علي عليهالسلام، خود و بنيهاشم و ياوران ايشان را به خطر ميافکند و آنان را با قواي نيرومند و مجهز معاويه [۲] روبهرو ميکرد و همچون برادرش حسين عليهالسلام در عاشورا بر فداکاري و جانبازي همت ميگماشت، بيشک جنگ، با نابودي تمامي افراد اين جبهه پايان مييافت و باند اموي بدين وسيله به پيروزي درخشاني که بدون اين، در دسترس نبوده و فکرش را هم نميکرد، نايل ميشد. چه پس از نابودي اين جبهه، ميدان براي معاويه خالي و بيرقيب ميماند و امکان همه گونه ترکتازي و جولان مييافت و در نتيجه، امام حسن عليهالسلام به همان سرانجامي که سخت از آن پرهيز داشت، دچار ميشد و فداکاري و جانبازي او نيز در آراي عمومي به جز اعتراض و ايراد اثري به جاي نميگذاشت. [۳] .
اين بود که امام حسن عليهالسلام احساس کرد بايد معاويه را در گردنکشي و گستاخياش آزاد بگذارد و او را به وسيلهي قدرتي که به دستش افتاده در معرض آزمايش عموم بگذارد. با اين حال در قرارداد صلح از او تعهد گرفت که در روش خود و ياران و هوادارانش از کتاب خدا و سنت تخطي نکند، شيعيان را در شمار امويان به گناهي نگيرد؛ شيعيان از همهي مزايا و حقوقي که ديگران از آن بهرهمندند، برخوردار باشند…. و شروط ديگري که امام حسن عليهالسلام خود ميدانست معاويه به هيچ يک از آنها وفا نخواهد کرد و خلاف آن را به جاي خواهد آورد. [۴] .
اين زمينهاي بود که امام حسن عليهالسلام براي برداشتن نقاب از چهرهي زشت امويان و زدودن لعاب رنگيني که معاويه بر روي خود کشيده بود، فراهم کرد و کاري کرد که معاويه و ديگر قهرمانان باند اموي با همان واقعيت جاهلي و با همان دلهاي بيگانه از روح اسلام و سينههاي پر کينهاي که لطف و محبتهاي اسلام سر مويي از کينههاي بدر و حنين را از آن نزدوده بود، به مردم معرفي شوند.
باري، روش امام حسن عليهالسلام به حقيقت انقلابي کوبنده بود در پوشش مسالمتي اجتناب ناپذير و فراهم آمدهي شرايطي خاص، يعني درهم آميخته شدن حق و باطل و مسلح شدن باطل به حربهاي خطرناک و قدرتي عظيم.
امام حسن عليهالسلام نخستين پديد آورندهي اين خط مشي نبود؛ همچنان که به کار بستن اين روش به او ختم هم نشد. او اين روش را از گذشتگان خود گرفت
و براي بازماندگان خويش به ارث گذاشت. چه، او نيز همچون ديگر امامان خاندان رسول، در هر پيشروي يا عقبنشيني، از مبدأ رسالت الهام و ارشاد مييافت. او بدين روش، آزمايش شد و بدين آزمايش با بردباري و متانت گردن نهاد و پيروز و سربلند پاکدامن از آن بيرون جست. پليديهاي جاهليت هرگز او را نيالود و جامهي سياه و ناپاک خود را بر قامت او نياراست.
او اين روش را از صلح حديبيه [۵] که سياستي بود يادگار جدش رسول خدا (ص) آموخت و آن را همچون سرمشقي نيکآموز به کار برد. در حديبيه نيز بعضي از ياران نزديک پيامبر، او را بر اين صلح نکوهش کردند؛ همچنان که در ساباط ياران و دوستان نزديک امام حسن عليهالسلام، ولي تصميم راسخ او از اين نکوهش سستي نگرفت و سينهاش تنگ نشد. پس از خود نيز اين خط مشي را
همچون نمونهاي براي امامان نه گانه – پس از دو سرور جوانان بهشت – به يادگار گذاشت و آنان با الهام از اين نمونه، سياست حکيمانه و مديرانهي خود را که در هنگامهي شرارتها با آرامش و متانت رهبري ميشد، انتخاب کردند. در حقيقت اين روش، گوشهاي از سياست هاشمي خاندان پيامبر است که مبناي آن هميشه بر پيروزي حق بوده است نه پيروزي شخص.
امام حسن عليهالسلام با اين صلح توانست در سر راه معاويه، دشمن نهاني از خود او بسازد و به دست خود او وسايل سقوطش را فراهم کند و امکان يافت که دژ آهنين بنياميه را با سوهاني از خود ايشان، قابل نفوذ سازد و در نتيجه پيروزي ايشان را بياثر و بيهوده گرداند.
طولي نکشيد که نخستين مادهي قابل انفجاري که به وسيلهي امام حسن عليهالسلام در شرايط صلح کار گذارده شده بود، به دست خود معاويه منفجر شد. آن روزي که قواي عراق در نخيله به سپاه معاويه پيوست، وي در حالي که مست بادهي پيروزي بود، به خطبه برخاست:
«اي اهل عراق! به خدا سوگند که من به خاطر نماز و روزه و زکات و حج با شما نجنگيدم؛ جنگ من با شما فقط براي حکومت بود و خدا مرا به مقصودم رسانيد با آن که شما نميخواستيد! اينک بدانيد، تمام امتيازاتي که به حسن بن علي عليهالسلام دادهام از هم اکنون زير پاي من است!»
چون کار بيعت به پايان رسيد، دوباره خطبهاي خواند و در آن از علي عليهالسلام ياد کرد و به او و امام حسن عليهالسلام ناسزا گفت. حسين بن علي عليهالسلام برخاست تا به او پاسخ گويد. امام حسن عليهالسلام به او گفت: «درنگ کن برادرم!» و سپس از جا برخاست و گفت:
«اي که نام علي را بردي! من حسنم و پدرم علي است. و تو معاويهاي و پدرت صخر است. مادر من فاطمه است و مادر تو هند. نياي من پيامبر است و نياي تو عتبه. جدهي من خديجه است و جدهي تو فتيله. خدا لعنت کند از ما دو نفر آن
را که نام و نشانش پستتر و اصل و تبارش ننگينتر و گذشتهاش شرارت بارتر و سابقهي کفر و نفاقش بيشتر است!»
و گروههايي از اهل مسجد فرياد برآوردند: آمين…
از آن پس نيز سياست معاويه پي در پي با دست زدن به کارهاي مخالف کتاب و سنت و انجام منکرات ديني، شکل واقعي خود را آشکار ساخت. نمونهاي از خلافکاريهاي او عبارت است از: اعدام نيک مردان، به باد دادن نواميس، مصادرهي اموال، به زندان انداختن آزادگان، تبعيد اصلاحطلبان، حمايت از عناصر فاسدي که رجال دولت او را تشکيل ميدادند، از قبيل: عمروعاص، مغيرة بن شعبه، خالد بن سعيد، بسر بن ارطاة، ابنجندب، ابنالسمط، مروان حکم، ابنمرجانة، ابنعقبة، زياد بن سميه و ديگران… و زياد بن سميه همان است که معاويه نسبت او را با پدر شرعياش عبيد نفي کرد و وي را به ابوسفيان پدر خود که با مادر زياد روابط نامشروع داشت، منتسب کرد تا بتواند به او عنوان برادري خود را بدهد و او را بر شيعهي عراق مسلط کرد و به دست او آن چنان آتشي در عراق برافروخت که نميتوان به وصف درآورد. جوانانشان را کشت؛ زنهايشان را به بردگي و بيگاري گرفت؛ آنان را همچون رمهي بيشبان در هر سو پراکنده کرد، خانههايشان را آتش زد؛ اموالشان را تصرف کرد و خلاصه، به هر طور و از هر راه که توانست از ظلم و اجحاف به آنان خودداري نکرد.
آخرين جرمي که معاويه مرتکب شد اين بود که فرزند رسوا و بيآبرويش را بر گردن مسلمانان سوار کرد و دست او را در بازي با دين و دنياي مردم باز گذارد و از اين خلف پليد، جناياتي همچون واقعهي عاشورا و قتل عام حره و سنگباران کعبه سر زد!
اين آخرين جرم و جنايت معاويه بود که با سرآغاز جرائم دوران حکومتش
تناسبي تمام داشت. در فاصلهي ميان آن سرآغاز و اين سرانجام، به قدري شرارتها و جنايتها و جرمهاي وي متراکم و فشرده بود که آدمي به شگفت ميآيد که چگونه اين دوران چند ساله توانست آن را در خود بگنجاند و چگونه اجتماع توانست آن را تحمل کند؟! اين فشار و شکنجه اگر بر عمر جهان و ميان همهي جهانيان هم تقسيم ميشد، باز طاقتفرسا بود و ميتوانست دنيا را به جهنمي سوزان تبديل کند.
به هر حال، مهم اين است که حوادث بعدي تماما خط مشي امام حسن عليهالسلام را تفسير و روشن کرد. مهمترين هدف امام حسن عليهالسلام آن بود که نقاب از چهرهي اين طاغوتهاي زمان بردارد و از تعبير شدن خوابي که براي رسالت جدش پيامبر ديده بودند، جلوگيري کند. اين منظور به طور کامل برآورده شد. ماسک از صورت دزدان افتاد و کوس رسوايي بنياميه بر سر بازارها زده شد و خدا را بر اين نعمت سپاس. به برکت اين تدبير بود که برادرش سيدالشهداء توانست آن انقلاب بزرگ را که روشنگر حقيقت و عبرتبخش خردمندان بود، به وجود آورد.
اين هر دو برادر – درود بر آنان – دو روي يک رسالت بودند که وظيفه و کار هر يک در جاي خود و در اوضاع و احوال خاص خود از نظر اهميت و هم از نظر فداکاري و از خودگذشتگي درست معادل و هم وزن ديگري بود.
حسن عليهالسلام از جان خود دريغ نداشت و حسين عليهالسلام در راه خدا از او باگذشتتر نبود. او جان خود را براي جهادي صامت و آرام نگه داشت و چون فرصت و وقت موعود فرا رسيد، شهادت کربلا پيش از آن که حسيني باشد حسني بود.
از نظر خردمندان صاحب نظر، روز ساباط امام حسن عليهالسلام به مفهوم فداکاري بسي آميختهتر است تا روز عاشوراي امام حسين عليهالسلام… زيرا امام حسن عليهالسلام در آن روز در صحنهي فداکاري، نقش يک قهرمان نستوه و پايدار را در چهرهي مظلومانهي يک از پانشستهي مغلوب، ايفا کرد.
شهادت عاشورا به اين دليل در مرتبهي نخست، حسني بود و سپس حسيني، که حسن عليهالسلام شالودهي آن را ريخته و وسايل آن را فراهم آورده بود.
پيروزي قاطع امام حسن عليهالسلام متوقف بود بر اين که با صبر و پايداري حکيمانهاش، حقيقت را بيپرده آشکار کند و در پرتو اين روشني بود که امام حسين عليهالسلام توانست به آن نصرت و پيروزي پرشکوه ابدي نايل آيد. تو گويي آن دو گوهر پاک بر اين خط مشي همداستان شده بودند که نقش صبر و پايداري حکيمانه از آن حسن عليهالسلام باشد و نقش شورشگري و قيام مردانه از آن حسين عليهالسلام… تا از اين دو نقش، يک تاکتيک کامل با هدف و منظور واحدي به وجود آيد.
پس از اين دو حادثه – حادثهي ساباط و حادثهي عاشورا – مردم وقتي به قضايا نظر افکندند در گروه امويان، عصبيت جاهلي زشت و پليدي مشاهده کردند، آن چنان که اگر همهي عصبيتهاي فرومايه و ظالمانه به هم آيند، از نظر ايجاد مخاطره براي اسلام و مسلمانان از آن کمتر باشند.
مردم، امويان را همچون بوزينگاني يافتند که بر منبر رسول خدا بالا ميروند و با امت اسلامي با دنداني چون غول و با پنجهاي چون گرگ و با سيرتي چون عقرب روبهرو ميشوند.
در آنان، همان چهرهي کريه موروثي را ديدند که تربيت اسلام از شرارت آن سر مويي نکاسته و مکارم محمدي از پستي و لئامت آن ذرهاي نپيراسته است. همان جگرخوارگي روز احد است که کينههاي ننگين اموي آن را جلادي وحشيانهي روز عاشورا تبديل ميکند و به جايي ميرسد که به کشتن حسين عليهالسلام قانع نميشود تا بدن او را برهنه در بيابان سوزان، در گذرگاه وحوش زمين و مرغان آسمان ميافکند و سر او و ياران و مردان خاندانش را بر سر نيزه تا شام ميبرد… و باز بدين همه راضي نميشود تا آزادگان وحي يعني دختران پيامبر مکرم را همچون اسيران در شهرها ميگرداند!!
مردم ديدند که حسن عليهالسلام مسالمت کرد، ولي اين مسالمت نتوانست او را از دستبرد آن وحشيگري پست و پليد در امان بدارد و عاقبت معاويه از روي دشمني و رذالت او را مسموم کرد. حسين عليهالسلام در آن هنگام که زمينه را براي هشيار کردن و برانگيختن روح آزادگي امت مهيا ديد، قيام کرد، ولي قيام وي نيز وحشيگري اموي را از جرائمي که از آنان سر ميزد، باز نداشت و اين وحشيگري تا دورترين مرز ممکن پيش رفت.
طبيعي است که آراي عمومي در پرتو اين آتش سوزنده زوايا و اسرار تاريخ را بشکافد و از اين جا و آن جا با امعان نظر و هشياري و واقعيابي، موجبات انحراف از خاندان محمد را بيابد و با چشم دل آن را ببيند و با گوش هوش، نجواي آن را در صدر اول بشنود و فعاليت نهان و آشکار اين شيطان ستم پيشهي اموي را در راه خاموش کردن فروغ آل محمد يا پوشيده داشتن آن از ديدهي امت اسلامي، بشناسد.
آري، به برکت حسن عليهالسلام و حسين عليهالسلام و به سر پنجهي تدبير حکيمانهي اين دو برادر، همه نقطههاي پوشيده و نهان بساط امويان و ياورانشان، در ديدگاه افکار عمومي قرار گرفت.
مردم دريافتند که رابطهي ميان باند اموي و اسلام، رابطهي يک عداوت آشتي ناپذير است. چه، اگر منظور و مقصود معاويه فقط حکومت بود نه دشمني با اسلام که با کنارهگيري حسن عليهالسلام به مقصود خود نايل شده بود، ديگر مسموم کردن حسن چرا؟ و وارد آوردن انواع ظلم و بيداد بر او و بر آزادمردان و دوستان وي و کمر بستن به قلع و قمع آنان به چه دليل؟!…
و اگر قدرت و سلطنت تنها هدف بنياميه بود، با واقعهي عاشورا حسين عليهالسلام که از سر راه اين هدف برداشته شد و يزيد به آن چه ميخواست نايل گشت، پس چرا از ادامهي مظالم و جناياتش دست برنداشت و با قساوتي بينظير و سخت بيباکانه، مهيبترين قتل عامي را که از وحشيها و جلاديهاي تاريخ سراغ
داريم، با مردمي بيپناه مرتکب شد؟!
به دست آوردن و بيان نتايج منطقي اين محاکمه را واگذار ميکنيم به عهدهي آشنايان به گنجينههاي قيمتي تاريخ و باخبران از سرچشمههاي نور و دانش… و ما در مقدمهي کتاب المجالس الفاخرة في ماتم العترة الطاهرة آن نتايج را با همهي دلايل و شواهدش آوردهايم. در اين جا اکتفا ميکنيم به اشارهاي ديگر به آن چه در مورد هماهنگي ميان صلح حسن عليهالسلام و قيام حسين عليهالسلام و همکاري ميان اين دو پديده در برانداختن نقاب از چهرهي زشت و کريه بنياميه، قبلا بيان کرديم و بار ديگر ميگوييم: شهادت عاشورا در مرتبهي نخست، حسني بود و در مرتبهي بعد حسيني. از نظر ژرفبينان و انصافگرايان، روز ساباط با مفهوم فداکاري و جانبازي آميختهتر بود از روز عاشورا. امتياز کشف اين حقيقت، از آن مولا و پيشواي ما، مهتر امت و داناي اسرار امامان اهل بيت، نمايندهي دين و راهبر مسلمين، استاد شيخ راضي آل ياسين است که مقام و مرتبهاش برتر باد.
چه اين که هيچ يک از بزرگان دين در مورد اين موضوع مهم، کوششي را که او در فراهم آوردن اين کتاب منحصر به فرد و بينظير مبذول داشت، به کار نبرده است. و اينک کتاب اوست با اين اوج و سطح بلند که در کتابخانهي اسلام، خلأيي را که امت اسلامي سخت نيازمند پر شدن آن بود، پر ميکند. خداي بزرگ از جانب اين امت و امامانش به پاس گرههايي که گشوده و نهفتههايي که نمايانده و حقايقي که بر ملا ساخته، به او پاداشي از بهترين پاداشهاي نيکوکاران عطا کناد و در برترين جايگاههاي قريش مسکن دهاد. (با آنان که تشريف نعمت يافتهي او هستند از پيامبران و صديقان و شهيدان و شايستگان، و چه نيکو رفيقاناند ايشان.)
صور (جبل عامل)
پانزدهم رجب سال هزار و سيصد و هفتاد و دو هجري
عبدالحسين شرف الدين الموسوي العاملي
پی نوشت ها
[۱] اينها را زبير بن بکار در کتاب الموفقيات آورده و ابن حجر در بخش اول الاصابة در شرح حال حارث بن وهب از او نقل کرده است.
[۲] به شرحي که مؤلف در کتاب توضيح داده است.
[۳] زيرا معاويه با اصرار تمام، به او پيشنهاد صلح ميکرد و براي قبول هر شرطي براي خدا و به نفع امت، خود را آماده نشان ميداد؛ حفظ جان امت را به يادش ميآورد. اين پيشنهاد به طور علني به اطلاع هر دو جبهه رسيد و همه از آن آگاه شدند. در حالي که همه ميدانستند – هم امام حسن عليهالسلام و هم معاويه و هم هر دو سپاه – که اگر جنگ ادامه يابد پيروزي از آن معاويه خواهد بود. در اين صورت اگر امام حسن عليهالسلام بر ادامهي جنگ اصرار ميورزيد و سپس به آن سرانجام دچار ميشد هر کسي به خود حق ميداد که او را توبيخ کند و دربارهي او از هر گونه سرزنش خودداري نورزد.
و اگر در آن روز امام حسن عليهالسلام براي جنگ به اين عذر متشبت ميشد که معاويه به شرايط صلح عمل نخواهد کرد يا اين که او نميتواند امين بر جان و دين ملت باشد، کسي اين عذر را از او نميشنيد. چه، اظهار آمادگي معاويه براي قبول هر قيد و شرط، همه را فريب داده بود. در آن روز هنوز چهرهي زشت امويان آن چنان بيپرده و آشکار نبود که بتواند به قبول نظر امام حسن عليهالسلام کمک کند يا معاويه را منکوب سازد، زيرا همان طور که گفتيم، عامهي مردم به او به نظر يک مسلمان باسابقه مينگريستند و در اين خصوص سخت تحت تأثير تبليغات دستگاه معاويه بودند. ولي در روزگار سيدالشهداء اين پردهي فريب از هم دريده بود و بدين جهت فداکاري و جانبازي او ميتوانست در زمينهي ياري حقيقت و اهل حقيقت آثار جاويدي بگذارد. و گذارد و خدا را سپاس…. در اين باره به فصل چهاردهم همين کتاب رجع کنيد.
[۴] مطالب مربوط به متن عهدنامه و شرايط آن و ميزان حرمتي را که معاويه نسبت به هر شرط نگاه داشت! در فصول اين کتاب مطالعه کنيد.
[۵] در سال ششم هجري، پيغمبر به عزم زيارت خانهي خدا با هزار و چهارصد تن مسلمان روانهي مکه شد. در محلي به نام حديبيه، قريش راه بر پيغمبر گرفتند و از ورود مسلمانان به مکه جلوگيري کردند.
پيغمبر قاصدي به مکه فرستاد تا با قريش در اين باره گفت و گوي کند و چون قاصد او را محبوس ساختند و شايعهي کشته شدنش به پيغمبر رسيد، آن حضرت عزم جنگ کرد و از مسلمانان ميثاق و بيعت بر جانبازي گرفت (اين بيعت را بيعة الرضوان ناميدهاند).
قريش به اعتذار برخاستند و نگهداري قاصد پيغمبر را کار سفيهان قوم شمردند و سپس ميان رسول خدا و قرشيان صلحي بسته شد که يکي از موادش مراجعت مسلمانان به مدينه بود. پيغمبر دستور قرباني کردن و سر تراشيدن داد (که به معناي تمام شدن احرام و خاتمهي کار حج يا عمره است.) مسلمانان از صلح سخت برآشفتند و حتي اين دستور را نخست اطاعت نکردند و يکي از مسلمانان صريحا به پيغمبر دربارهي صلح اعتراض کرد، ولي پس از مراجعت به مدينه کم کم نتايج درخشان اين صلح پديدار شد و مصلحت بزرگي که بر آن مترتب بود، ظاهر گشت.
اين مصلحت، آزادي مسلمانان در نشر اسلام و امکان آشنا ساختن کفار با اسلام بود. گفتهاند که تا دو سال پس از قرارداد حديبيه، عدهي کساني که اسلام آوردند از همهي کساني که ظرف سالهاي پيش، اسلام آورده بودند، بيشتر بود.