یکی از مطالبی که شیعه و سنی در معتبرترین کتب خود به کرات آن را روایت کردهاند ، ماجرای معجزه ردالشمس است که سه بار رخ داده است که دو بار برای امیرمؤمنان سلاماللهعلیه بوده و یک بار هم در مورد ایشان.
آنچه در این قسمت بیان میکنیم سخن مرحوم شیخ صدوق است در کتاب شریف من لایحضره الفقیه:
پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمودند: هر آنچه در میان بنىاسرائیل واقع شده است، در این امت یعنى امت آن حضرت، کاملا یکسان مانند شبهت یک لنگه کفش با لنگه دیگرش و یا همچون شبیه بودن پرهای پیکان با سایر پرهایش، تکرار خواهد شد.
و خداوند عزوجل در آیه ۲۲ سوره فتح فرموده است: سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا (این سنت خداوند است که پیش از این نیز در سایر امت های گذشته بوده است و تو هرگز تغییر و دگرگونى براى سنت خداوند نخواهى یافت) و باز خداوند عزوجل در آیه ۷۷ سوره اسرا فرموده: و لا تجد لسنتنا تحویلا (و براى طریقه و روش ما دگرگونى و تغییر نخواهى یافت) پس بدان که این سنت در مورد بازگردانیدن خورشید براى امیرالمؤمنین، على بن ابىطالب سلاماللهعلیه در این امت نیز جارى گردید. یعنی همانگونه که بر بنى اسرائیل دو بار رد شمس واقع شد، در این امت نیز بر على بن ابىطالب سلاماللهعلیه نیز دو بار رد شمس صورت گرفت، یک بار در روزگار رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم و مرتبه دیگر پس از رحلت آن حضرت. اما آن مرتبه که در زمان حیات رسولالله صلیاللهعلیهوآلهوسلم اتفاق افتاد به این شرح است:
از اسماء بنت عمیس روایت شده که گفت: روزى رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم در حالى که سر خود را به دامان على سلاماللهعلیه نهاده و خوابیده بود، وقت نماز عصر از امیرالمؤمنین سلاماللهعلیه فوت شد تا زمانى که آفتاب از نظر ناپدیدشده، غروب کرد. رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم چون از خواب برخاستند و از ماجرا آگاهشدند، دست به دعا برداشته، عرض کردند: بار خدایا! همانا على در پى فرمانبردارى از تو و فرمانبردارى از رسول تو بوده است و به این جهت نمازش فوت شده، پس خورشید را بر او باز گردان تا نماز خود را در وقتش به جا آورد.
اسما میگوید: به خدا قسم من خورشید را دیدم که غروب کرده بود ولی بار دیگر طلوع نمود و هیچ کوهى و زمینى باقى نماند مگر آن که آفتاب بر آن تابید تا آن که على سلاماللهعلیه برخاسته، وضو گرفت و نماز خواند و پس از آن خورشید دوباره غروب کرد.
و اما بار دوم بدین شرح است:
از جویریة بن مسهر روایت شده که گفت: ما به همراه امیرالمؤمنین على بن ابىطالب سلاماللهعلیه از جنگ خوارج باز میگشتیم تا این که به زمین بابل (در عراق فعلی) رسیدیم که وقت نماز عصر فرا رسید. امیرالمؤمنین سلاماللهعلیه در آن زمین فرود آمد و لشکریان نیز فرود آمدند و آن حضرت فرمود: اى مردم، این سرزمین مورد لعن و غضب خداوند است و در طى روزگار سه بار (دربرخی روایات دو بار ذکر شده است) تاکنون دچار عذاب الهى شده یا مردمش مورد عذاب قرار گرفتهاند و هم اکنون نیز در انتظار عذاب بعدی است و این زمین یکى از زمینهاى مؤتفکه است (از محدوده قوم لوط) و این نخستین سرزمینى است که در آن بت مورد پرستش قرار گرفته، بنا بر این هیچ پیامبر و وصى پیامبرى را جایز نیست که در چنین زمینى نماز گزارد، اما هر کس از شما که بخواهد مىتواند اینجا نماز بخواند. پس مردم توجهی ننموده و به دو سوى جاده مایل شده و به نماز پرداختند و آن حضرت بر استر رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم سوار شده و روانه گشت.
جویریة میگوید: من با خویشتن گفتم: به خدا قسم من از امیر المؤمنین سلاماللهعلیه پیروى میکنم و امروز را باید به تبعیت از او هر کجا که آن حضرت نماز خواند من نیز نمازگزارم. لذا به دنبال آن حضرت راه افتادم. به خدا قسم هنوز از پل نهر سورا نگذشته بودیم که خورشید غروب کرد و من به شک افتادم که چرا نماز حضرت فوت شد که دیدم آن حضرت متوجه من شده و فرمود: اى جویریة شککردى؟ عرضکردم: بله یا امیرالمؤمنین! بعد آن حضرت در گوشهاى فرودآمده، وضوساختند و برخاستند و با کلامى سخن گفتند که تصور میکنم به زبان عبرانى بود. آنگاه بانگ نماز برداشتند یا شاید مرا امر به اذان فرمودند. در این هنگام من برگشتم و بخورشید نگریستم و به خدا قسم دیدم که با صداى عظیمى از میان دو کوه بیرون آمد. پس آن حضرت نماز عصر را به جا آورد و من با او نمازگزاردم، و هنگامى که، از نماز خود فارغ شدیم، شب همچنان که قبلا فرا رسیده بود دوباره همه جا را فرا گرفت. آن حضرت رو به من کرده، فرمودند: اى جویریة! همانا خداوند عز و جل میفرماید: فسبح باسم ربک العظیم (با نام عظیم پروردگارت را تسبیح کن) و من خداوند عزوجل را به نام عظیمش خواندم و از او درخواست کردم و او خورشید را بر من باز گردانید.
صاحب کتاب فضائلالخمسه فی صحاح الستة ماجرایی را از سبط ابن جوزى و شبلنجی که هر دو از بزرگان محدثین اهل تسنن هستند، با اندک اختلافی بیاننموده که ما حصل آن چنین است: «ابومنصور مظفر بن اردشیر قباوى واعظ» پس از نماز عصر به منبر رفت و حدیث رد شمس را موضوع سخنرانی خود قرار داد و آنرا با الفاظ دلنشین و زیبا بیان کرد و در ضمن آن، به ذکر فضائل اهل بیت سلاماللهعلیه پرداخت. در این حال، خورشید در شرف غروب کردن بود و هنوز سخن ابومنصور پایان نیافته بود که ناگهان وی بر فراز منبر به پاخاست و خورشید را مخاطب قرار داده و این ابیات را سرود:
لا تغربى یا شمسۣ حتى ینتهى مدحى لآل المصطفى و لنجله
و اثنى عنانک ان اردت ثنائهم انسیت اذ کان الوقوف لاجله
ان کان للمولى وقوفک فلیکن هذا الوقوف لخیله و لرجله
اى خورشید تا ثنا گویی من براى خاندان مصطفى و اولاد پاکیزه گوهرش به پایان نرسیده است، غروب مکن
و عنان حرکتت را در اختیار بگیر و اگر تو هم مانند من به ثنا گویی آنان مىپردازى، فراموش مکن که باید به خاطر آنها هم توقف کنى و راه غروبکردن را پیش نگیرى.
و اگر توقفکردن تو به خاطر مولا بودهاست، باید به خاطر وابستگان او هم، توقف نمائى!
شاهدانى که حضور داشتند، اظهار کردهاند که خورشید کمی به عقب برگشت و پس از پایان سخنان ابومنصور مجددا غروب نمود.